
یک سالی میشه که از کار قبلی که ترکیبی از تولید محتوا، محتواگذاری و خبرنگاری و روزنامهنگاری بود میگذره و تلاقی با شروع کار جدید انقدر سریع اتفاق افتاد که بهترین اتفاق آن روزهایم بود، روزهایی که احساس سودمندیم به کف رسیده بود.
ماجرا از این قراره که در نهایت میرسیم به همین حرف کلیشهای صفحات لینکدینی و شاید مطالب ویرگولی که «آدمها بیشتر از اینکه از محیط کار بروند به دلیل مدیر بد، نالایق، کژ فهم یا یک صفت گویاتر استعفا میدهند.»
بیشتر از هرچیز نکتهای که آزارم میداد نا چیز دیده شدن، به اندازه کافی مورد تقدیر قرار نگرفتن و شنیده نشدن بود. هم به مناسبت گذشتن یک سال از اون شرایط و هم به خاطر یه پیام سر صبح چند روز قبل تصمیم رو گرفتم که از تجربه و درک و دریافتم بنویسم. شاید بهتر باشه بیشتر توضیح بدهم:
- حس خوب پیشگام بودن، این بار در زمینه اینترنت اشیا!
قید مهاجرت از ایران را زده بودم، برگشته بودم تهران برای کار و زندگی مشترک. همان روزها با دوستی از دوستان صحبتی کردیم برای راهاندازی یک پایگاه خبری تحلیلی ویژه. قرار بود با هزینه شخصی پیش برود و پس از مدتی جذب سرمایه کند. جذابیت این اتفاق کاری، فعالیت در حوزه نوپا اما در جایگاه جهانی شناخته شده ی اینترنت اشیا و پشت بند آن بلاکچین و هوش مصنوعی بود. چه چیزی بهتر از این؟ برای من که در شرایطی به تهران بازگشته بودم که از مهاجرت تحصیلی صرف نظر کرده بودم، زندگی مشترکم را آغاز کرده بودم و بیش از قبل نیازمند سیراب کردن روح سودمند بودنم بودم. بودن از ابتدای یک جریان و حس پیشگام بودن، تکراری نبودن و اثرگذاری در یک کامیونیتی جدید که مخاطبان خاص خودش را داشت.
کجدار و مریز گذشت، شاهد بودم که توجهی که باید به کاری که شروع کرده بود نداشت، روی استارتاپ دیگری انرژی میگذاشت که فاندر مشخصی داشت، اواخر همکاری که تصمیم گرفته بودم با شغل جدید حال خودمو بهتر کنم و هویت و حرفهایم رو بیشتر از اینها دست کم نگیرم، متوجه شدم اصطلاحاً پیووت (pivot) شده و رسالتش به یه کار تکراری و نه چندان ناب اون هم پوشش اخبار اکوسیستم استارتاپی که این روزها به وفور شاهد انواع و اقسام کانال های تلگرامی ازش هستیم تغییر داده. وقتی به این نقطه رسید عزمم جزم تر از قبل شد که دیگه جای موندن نیست.

وقتی برای دیوار حرف میزنی!
هم به مناسبت گذشتن یک سال از اون شرایط و هم به خاطر یه پیام سر صبح چند روز قبل تصمیم رو گرفتم که از تجربه و درک و دریافتم بنویسم.
صبح بود که پیامکی از بانک دریافت کردم و مبلغی به حسابم واریز شده بود هیچ به خیالم نمیگنجید که منبع این مبلغ از کجا باشه. به کل فراموش کردم و اومدم سر کار. در میانه راه بودم که بعد از بیش از یک سال سکوت و ندادن هیچ واکنشی به پیامهای من که از شرایط کار مؤدبانه انتقاد کرده بودم و البته از همین پاسخگو نبودنهای یک به اصطلاح مصلح اجتماعیِ دغدغه مند گلایه داشتم، با پیامی از جانب مدیر اسبق مواجه شدم که گویا مبلغی به اشتباه برای «شما» واریز شده و لطفاً برگدونید. فارغ از اینکه زمان همکاری ما تا حدی راحت و صمیمی باهم برخورد می کردیم و خبری از «شما» ی غیر رسمی نبود، همون غریب بودن این پیام و برگشتن همون حسهای درونی و انتقادهای پاسخ داده نشده یادم انداخت که چقدر نمیخوام به اون دوران برگردم.
من در انتشاراتی کار کردم که یک زن و شوهر تا حدی غیر عادی ادارهش می کردن، با مجموعه ای وابسته به وزارت علوم و فناوری ریاست جمهوری کار کرده بودم که هیچ به سیاق غیر دولتی و غیر اداری من نمیومد، به صورت فریلنس با مجموعههایی کار کرده بودم که ترجیح میدادم همون دور کار باقی بمونم تا اینکه حتی با دستمزد بیشتر تمام وقت یا نیمه وقت باهاشون همکاری میکردم. خلاصه نمیگم خیلی کار کردم اما حالا هم که یک سالی از ورودم به یه مجموعه کاری دیگه میگذره و چالشهای زیادی داشتم اما در نهایت از شرایطم لذت بردم، مطمئنم که یه جای کار میلنگیده که من هنوزم که هنوزه حس میکنم حسم درسته که بعضیها در کار مثل دیوار میشن!
از حرف تا عمل فاصله زیاده
نکته اینجاست که همیشه القای حس مصلح اجتماعی بودن برای من از ایشون در بوق و کرنا بود. از قضا ارتباط نزدیکش با دوستی از دوران دانشگاه که از همون روزها و به ویژه بعد از واقعه 88 تلاش میکرد آدمها رو به دو دسته سیب زمینی و فعال اجتماعی تقسیم کنه (یا دست کم من اینطور تصور میکنم و به خاطر دوری کردنهاش هیچ وقت باب گفتگو در این مورد باز نشد). کسی که مسلکهای متفاتمون اجازه نداد که دوستیمون پایدار بمونه، کسی که سکوت کرد، مشکل ارتباطیمونو به روی خودش نیاورد و تلاشی برای اصلاحش انجام نداد و دست تقدیر یا انتخاب زندگیش رو در هم تنید با کسی که در قالب یک مدیر جزء خاطرهای مشابه از سکوت و بی اعتنایی برای یک هم نوع به جا گذاشت. آنها حالا با هم ازدواج کردهاند و این دیوار برای من غیر قابل نفوذتر از قبل شده! دیواری که حتی دست و دل آدم نمیره ماشینش رو کنارش پارک کنه!
این بزرگترین دغدغهای هست که حالا که صبر کردم تا فرصت تحلیل ماجرا رو داشته باشم همچنان در صدر جدول دلایل نارضایتی من از کار قبل قرار میگیره. همون چیزی که در این کارتون هم نشون داده شده: بحران ارتباطی! داشتن این ادعا که ارتباطات خیلی مهم است و من با داشتن چندین و چند هزار دنبال کننده در فلان و بهمان پلتفرم شبکه اجتماعی حتماً آدم موفقی در ارتباطهایم هستم تا رسیدن آن به مرحله عمل و خوب پیش بردن آن و اهمیت دادن به آن حتی در ارتباط با یک همکار موقت، فاصله زیادی دارد.
بحران ارتباطی گریبان ارتباطات-خواندهها را هم میگیرد
شاید ما ارتباطات اجتماعی خوندهها بیش از حد تحلیل میکنیم اما یک چیز مشخص و واضحه؛ ریشه اصلی مشکلات بزرگ آدمها در ارتباطات و روابطشون بروز میکنه. حتی کسی که خیلی ادعایش هم میشود بالاخره یک جایی به مشکل برمیخورد. به تصویری که کمی بالاتر گذاشتهام نگاه کنید، مدیر رو به آن یکی میگوید:
متأسفم، گوش نمیدادم. میتونی تموم اون چیزهایی که وقتی از روز اول اینجا شروع به کار کردی گفتی رو دوباره تکرار کنی؟
حرف دل من است. تنها تفاوتش اینه که مدیر این تصویر، با عذرخواهی شروع میکنه اما نمونه مورد بررسی من با سکوت، این ابهام رو همیشه به جا گذاشت که حتی اگه حق رو به خودش نسبت میداد دقیقاً چه دلایلی داشت؟ در شرایطی این را میگویم که تقریباً به جز من کسی برای آن بیزینس نوپا که از جیب هزینه میکرد محتوایی تولید نمیکرد و جز خودم کسی از وضعیت محتوایی سایت مورد نظر خبر نداشت. حتی من به میل خودم دوربین به دست در رویدادها شرکت میکردم تا عکس از سایر رسانهها کپی نکنم و با برند خودمون جلو بریم.
روزهای آخر همکاری لیستی تهیه کرده بودم از وضعیت کارها و تحویل مدیر مورد نظر دادم. حدس میزدم خیلی به پیامهای مجازی توجهی نکند. کاغذ را از من گرفت و تشکر سادهای کرد و تمام! حتی پس از آن، محتواهای باقیمانده که حاصل مصاحبه من با چند استارتاپ بود را برای پوشش در سایت توسط نیروی جدید در قالب وظیفه اخلاقی برایش فرستادم و پاسخی دریافت نکردم. حتی پاسخ سادهی «دریافت شد»!
پاسخگو بودن بخشی از وظایف همکارها و مدیرهاست و به نظرم انتظار زیادی نیست، چون تخریب برند شخصی و حرفهای هزینه داره. بیتفاوت نبودن و حتی در تضاد هم ارتباطات برقرار کردن خیلی سازندهتر از سکوتکردن، برای بهبود عملکرد یک کسبوکار از هر نوعی هست.
اگر انسانیم همه به یک اندازه ارزشمندیم
اینکه من از طبقه متوسطی هستم مثل خودت، یا بهتره بگم اینکه دچار آتش سوزی یا سیل نشدم که به کمک من بشتابی، اینکه در طبقه کارگر نیستم که برای من محتوای دلسوزانه و دغدغهمند در زمینه رفاه و تأمین اجتماعی تولید کنی، یا از قضا در طبقه اشراف هم نیستم که سلاح همیشه تیز و حاضر به جواب نقد اجتماعی نسبت به طبقه مرفه رو با ابزار قلم، نشانم دهی، اینکه سطح دغدغه یا منصفانه تر بگم نحوه برون ریزی و نمایش زندگی روزمره م با تو متفاوته دلیل نمیشه صدام رو نشنوی. صدا، همون چیزی که توی مطالعات مشترکمون ازش زیاد حرف زده میشه، همون که درست نیست بخوره توی دیوار.

آدم بده قصه نباشیم خلاصه
من موندم و دلزدگی از دنیای رسانه و اصحابش و مقاومت برای تعمیم دادن این حس به ماهیت والای روزنامه نگاری. حس میکردم حالا که از روزنامهنگاری با اعمال شاقه دلخوش نیستیم و از محرومیت و مهجور بودن این قشر و حرفه گلایه داریم اگر خودمان هم سوهان روح هم باشیم فاتحه مان خوانده است. اینکه من روشنفکر مآبانه مانند شما زیست نمیکنم، اینکه تفننهای زندگیام را نمیگذارم آنقدرها در پس پرده که اینطور القا کنم من همواره در حال تفکر و تأمل هستم، دلیل بر این نمیشود که من پرسشگر نباشم و بیدغدغه زندگی کنم یا برای جامعهام سودی نداشته باشم.
من قبل از اینکه اون روزی برسه که ببینم به خاطر مهارتی که خودم کسب کردم باید مدیون و متشکر از ایشون باشم آن کار رو ترک کردم. یادم نمیره که یکی از همان آخرین روزها نیروی دیگری از تیمهای آشنای اکوسیستمی آمده بود و داشت فکرهایش را میکرد که بیاید کار را دست بگیرد یا نه. با گوشهای خودم شنیدم که مدیر مورد نظر گفت «فلانی تو روزنامه نگاری را پیش خودم یاد گرفتی...» این گزاره هیچ ایرادی ندارد اما در صحبت دو نفره نه وسط یک واحد کوچک که همه حتی اگر نخواهند هم حرفهای هم را میشنوند. من بلند پرواز تر از اینها بودم که روزی این را احتمالاً بشنوم که «این من بودم در روزهای سخت برایت کار جور کردم...» خلاصه که نمیخواستم خودم مخاطب این حرف خودبرتربینانه باشم.
این را درحالی میگویم که در کار جدید، ارتباطم با مدیرم چنان خوب بود که از رفتنش از سازمان به شدت دلتنگ شدم.
تجربه را به خاطر بسپار، سازمان مردنی است
حس خوب دوباره پیشگام بودن، این بار در تحلیل بازار تبلیغات موبایلی!
حالا یک سال از آن روز میگذرد. کار جدید من، مثل راه رفتن روی طنابِ هر لحظه لغزندهی مرز بین روزنامهنگاری و بازاریابی بوده و هست. از اینکه بیش از گذشته با دنیای کسبوکارهای جدید در ارتباطم و از اینکه وارد دنیای جدیدی شدم که هیچ از آن نمیدانستم خوشحالم. ممکن است دوباره شغلم را عوض کنم اما دوست دارم باز هم در حیطهای کمتر پاخورده فعالیت کنم. تعلق به کار، خاصیت تعهد کوتاه یا بلند مدت به حرفهای است که دنبالش میکنیم. حالا بیش از گذشته میدانم خارج شدن از منطقه امن، سخت اما شدنی است. میدانم که وضعیت کسبوکارهای دانش بنیان آنقدر متزلزل است که چندان نمیشود روی امنیت شغلی و یک مجموعهی پایدار حساب کرد. میدانم ممکن است مشابه همین غر و لندها را در مورد مدیران فعلی هم بگویم، اما حالا مهم این است همانی باشم که همیشه دوست دارد یاد بگیرد، تجربه کند و سازمانها را به چالش بکشد.
به نظر شما هم برای دلسرد کردن آدمها در موندن در یک سازمان، قدرت دافعهی یک مدیر بد، از جذاب نبودن محیط کار قویتره؟ شما هم تجربه کار کردن با یک مدیر ناخوشایند را داشتید؟