برای آنکه دلیل وجود یک پسوند مهم و جهت دهنده یعنی «کاربردی» را پس از یک نام آشنای علمی به نام علوم اجتماعی توضیح دهم بهتر است کمی به تاریخ و ماهیت علوم اجتماعی بپردازم:
سنت قدیمی و غنی علوم اجتماعی با عصر روشنگری و از نیمه قرن 17 آغاز شد، یعنی زمانی که فلسفه طبیعی دچار انقلابهایی شد: عصر انقلابهای مختلف صنعتی در انگلیس و انقلاب سیاسی اجتماعی فرانسه؛ وقتی علاوه بر مطالعه پدیدههای طبیعی و چگونگی ارتباط آنها باهم، ساختار جهان و فعالیت عناصر آن (آنچه موردتوجه عالمان طبیعی بود) دانش جامعه و جهان اجتماعی و تمرکز بر مطالعه پدیدههای ساختیافته اجتماعی و چگونگی ارتباط آنها با یکدیگر، ساختار جامعه و فعالیت اعضای آن نیز اهمیت پیدا کرد.
از آنجا که شرح سیر تاریخی علوم اجتماعی نه در این مقال میگنجد و نه هدف این نوشتار است بهتر است سؤال اصلی را مطرح کنم:
چرا علوم اجتماعی از نوع کاربردی مطرح شد؟
دهه 60 میلادی بهویژه در انگلیس موج جدیدی در دانشگاهها شکل گرفت که معتقد بود علوم اجتماعی به قدرت موردنظرش دستیافته است و امروزه مطالعه گستردهای از حوزههای علم اجتماع که بهصورت ترکیبی در یک برنامه دانشگاهی تدریس تحقیق میشد دیگر بسیار رایج و نیازمند تحول است؛ اما با بزرگ شدن دانشگاهها گرایش دانشگاهیان به سمت جدا کردن صاحبنظرها به حوزههای تخصصی خودشان و تأکید بر همین تخصص گرایی به قیمت تقسیم علوم اجتماعی سوق پیدا کرد که پیامدش از رواج افتادن علوم اجتماعی از نوع محض بود.
بنابراین در پاسخ به نیاز صاحبنظران به موضوعهای مختلفی که بتوانند با کارآمدی بیشتری بهویژه در زمینه مسائل اجتماعی کاربردی با یکدیگر کار کنند و در همان حال بینشهای سودمند موضوعات رقیب را هم از دست ندهند برنامههای چند رشتهای دوباره در دانشگاهها رواج گرفت؛ یعنی همان چیزی که به نام «علوم اجتماعی کاربردی» یا «مطالعات اجتماعی کاربردی» شناخته میشود.
چه ضرورتی دارد علوم اجتماعی را کاربردی بخوانیم؟
شاید اگر این سؤال را به شیوه دیگر مطرح کنم یافتن پاسخ مناسب هم آسانتر شود: علوم اجتماعی محض و پایه چه کاستی یا کاستیهایی دارد که ضرورت کاربردی شدن مطالعات اجتماعی را برجسته میکند؟
اساساً تاریخ طرح علوم اجتماعی از جنس کاربردی از آنجا ریشه میگیرد که عالمان در کارآمد بودن علوم اجتماعی محض برای زندگی روزمره و حیات در جامعه به تردید افتادند.
مصداق بارز این ایده را میشود در صحبتهای پسران مدرسه شهید علامه حلی مشهد دید که سال 1390 از جای خالی علوم اجتماعی کاربردی در درسهایشان گلایه داشتند. البته آنها این انتقاد را بهنظام آموزشوپرورش در طراحی کتب درسی وارد میدانستند و نمیتوان نظر آنها را به نظام آموزش عالی تعمیم داد؛ اما دانستن دغدغههای این دانش آموزان که قرار است چند سال بعد پا به عرصه دانشگاه و سپس بازار کار بگذارند کمک شایانی است که بر لزوم کاربردی شدن علوم اجتماعی صحه میگذارد:
علوم اجتماعى يعنى اطلاعاتى كه يك اجتماع بايد بداند. همين اجتماع را کجا میسازد؟ ما میسازیم؟ ببينيد، زندگى ما را كنكور يا رشــته درســى نمیسازد. ما میخواهیم در آینده در این اجتماع زندگى كنيم. متأســفانه، فردى كه از سوم راهنمايى به اول دبيرستان میآید، در کتاب علوم اجتماعى با يك سرى كلمات قلمبه سلنبه روبهرو میشود؛ مثل مطالب مربوط به حزبها، شیطانپرستی يــا انجمن حجتيه. ايــن مطالب چه ربطى به دانشآموز ســال اول دبيرستان دارد؟ بهخصوص كه در سالهای بعد از انتخاب رشته، ديگر در مورد علوم اجتماعى چيزى نمیخوانیم.
یا یکی دیگر از آنها گفته بود:
طبق فلســفه آموزش، در حوزه آموزش يك سلســله نيازهــاى كلى وجود دارد كه بايد به آنها پاســخ داد. درســت مثلاً دوستان ما در علوم رياضى كه نياز دارند، يك سلسله اطلاعات را به آنها بدهند. كدام اطلاعات؟ آن اطلاعاتى كه به درد زندگى اجتماعى يا آیندهشان بخورد. اغلب كشورها اشتباه میکنند كه درباره علوم اجتماعى محض صحبت میکنند...كتاب علوم اجتماعى را براى علوم رياضى گذاشتهاند تا دانش آموزان رياضى با مســائل اجتماعى آشنا شوند و یکبعدی بار نيايند.
درواقع گلایه اصلی آنها این است که با دانشی که در زمینه رشتههایی مثل ریاضی یا زیست به دست میآورند نمیتوانند افراد موفقی در ارتباط برقرار کردن در جامعه باشند. همین موضوع را میتوان در مقاطع بالاتر نیز بهگونهای دیگر بررسی کرد: خواندن مباحث نظری و نظریههای بیشمار و رایج در علوم اجتماعی اولین چیزی است که هر دانشجوی علوم اجتماعی بهمحض ورود به دانشگاه با آن روبرو میشود. البته قابلیت کاربست رویکردهای علوم اجتماعی در تحلیل وقایع پیرامون انکارناپذیراست. بهتر است همینجا به دیدگاه گولدنر (1989)، جامعهشناس آمریکایی در مورد تفاوتهای علوم اجتماعی محض و کاربردی اشاره کنم. او میگوید اصلاً نباید این تصور را داشته باشیم که علوم اجتماعی کاربردی نباید از مفاهیم و اصول کلی رشتههای پایه استفاده کند. رابطه واقعی میان علوم اجتماعی کاربردی و پایه یک مسئله تجربی است. او چند فرضیه را برای روشن شدن این اختلاف طرح میکند:
الف) عالمان اجتماعی کاربردی احتمالاً بیشتر از مفاهیم استفاده میکند تا گزارههای تعمیمیافته رشته پایه خود،
ب) تمام مفاهیم و مدلهای نظری علوم اجتماعی محض از سودمندی یکسان برای عالمان اجتماعی کاربردی برخوردار نیست،
ج) عالمان اجتماعی کاربردی آن دسته از مفاهیم و مدلهای نظری رشته پایه خود را که به فهم و ایجاد تغییر کمک میکند وام خواهد گرفت،
د) هنگامیکه علوم اجتماعی محض نظامهای نظری یا مفاهیم یاریرسان به علوم اجتماعی کاربردی را برای ایجاد تغییر در اختیار قرار نمیدهد، پیروان علوم اجتماعی کاربردی خودشان دست به نظریهپردازی و مفهومسازی میزنند، و
هـ) این مفاهیم جدید نیز درنتیجه به وارد آوردن فشار به علوم اجتماعی محض برای ایجاد تعدیلها و تغییرهایی در نظریات پایه منجر خواهد شد.
فارغ از این نگاه فرانظری باید پرسید رشته علوم اجتماعی در ایران تا چه میزان در تربیت کارورز بهجای اندیشمند صرف موفق عمل کرده است؟ آیا میتوان ادعا کرد که دانشجوی علوم اجتماعی فاصله خود را از بازار کار همانقدر میبیند که یک دانشجوی یکی از رشتههای فنی مهندسی؟ آیا تغییر اجتماعی آرمانی است که از یک عالم اجتماع انتظار تحققش میرود درحالیکه بسترهای عملیاتی سازی آموختههای او فراهم نشده است؟
به عبارت دقیقتر آیا دانشآموختگان علوم اجتماعی میتوانند از دانش اندوخته خود در دوران تحصیل، برای کارآفرینی و اثرگذاری فردی و اجتماعی بهره ببرند؟ سهم علوم اجتماعی در راهاندازی استارت آپ ها چیست و چگونه است؟