ویرگول
ورودثبت نام
سیدسجادحسینی
سیدسجادحسینی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

برای دوستی که تو باشی..

بعد از عکس گرفتن روی پاکتش نوشتم: برای دوستی که تو باشی..
بعد از عکس گرفتن روی پاکتش نوشتم: برای دوستی که تو باشی..


برای دوستی که تو باشی


شاید اگر فردا وقت داشتی و همدیگر را میدیدیم، قرار بود اینهارا به تو بگویم..

قرار بود بگویم این آهنگ زمینه خوشی که در زندگی من پخش میشود، و برای تو در ثانیه هایت جاری است، سکوت و سکون اوقات مرا میشکند. من میدانی که قرار بوده است شاعر شوم. عادت به طفره رفتن دارم و از پس پرده حرف زدن و کنایه گفتن؛ عادت دارم حرف اصلیم را گل درشت توی بشقاب جلوی کسی نگذارم. برای همین اولش دست به دامن آرایه میشود قلمم و بعد از کلی مقدمه، یک‌هو میبینم این رهی که پیموده ام به ترکستان انجامیده. اصلش حرفم یه چیز دیگر بود. حرفم درباره حال آن آهنگ زمینه بود. راستش را بخواهی با هزار نگاه و با هزار فکر جور واجور و هزار دلیل و نادلیل و منطق و فلسفه و غیره و غیره، هزار بار از هر طرفی که میتوانستم سرک بکشم، به این آهنگ زمینه خیره شدم و کاویدمش. در خودم میجستمش؛ و میجویمش هر لحظه و هر ساعت. که آیا جوهره اش در من هست؟ من مرد این میدانم یا نه؟! اصلش من آمده ام تا بلبل باشم و با حنجره ام شیدایی و عاشقی ام را نمایش دهم؟! زبان بی‌زبانی شوم برای ناشناخته جذابی که مرا سالهای سال است در احاطه خود داشته؟! یا...؟

میبینی نمیتوانم از خودش بگویم. از اطرافش چرا، میشود گفت. از خودش نه!

اصلا از خودش بیا بگذریم. و فعلا از این که پاسخ این جست و جو و کاویدن را چه داده ام. قدر و اندازه من نیست که بگویمش و زبانش شوم. هرچند حاضرم به لکنت زبانش باشم.

میدانی راستش زبانش تویی، همانی است که گفتی قبل و بعدش کسی این طور نیست، همین حس و حالی که خمارمان میکند و میکشدمان وسط آن جمع روشن و محفل گرم؛ زبانش همین حال خوش است. همین که در جواب ″چرا قرآن؟″ من گفتی: ″چرا قرآن نه؟!″

و من اگر میگویم مشتاقم به شنیدن و تو اشکال میکنی که خوبش را بشنو و دست بکش از ناقص هایش ، میگویم من فقط میخواهم ملزم باشم به شنفتن. و شنیدن و ملزم شدنم با همان که میگویی ناقص است و.. فقط انگار محقق میشود. من با خودم رودربایستی ندارم. چرا دروغ؟ اصلش این که من عسلی مثل این نغمه نچشیده ام. همان ناقص، من مطمئنم که مرا به کمال میبرد. چون مرا التزامم میبخشد. مرا جلو میکشد.

و تو نمیدانی که من با ارزش ترین چیز هایم را اصلا قادر نیستم بروز بدهم. دم دستی اگر باشد چرا؛ ولی هرچه عمقش بیشتر، غبطه به اهلش بیشتر و این حال دیگرگونه من بیشتر و سنگینی سینه ام بیشتر.

خدایم میداند و خودم که چه میگویم. که چه له لهی میزنم برای این چیزی که در تو میبینم. تو ابدا اصالت نداری؛ من هم و دیگران هم. اگر اصالتی در آیینگی کردن تو باز میتابد، از همان نغمه ای است که برای من در زمینه زندگی پخش میشود و برای تو اصل ماجراست. من نمیتوانم این ها را به تو نگویم. تو در این وادی حرف مرا مطمئنم که الان هم قبول نکنی بعد خواهی کرد. نمیدانی چقدر مشتاقم به این حقیقتی که در تو میبینم. میدانم زمانش میرسد برایم. کی میرسد را نه! من پاسخ سوال هایم را مثبت داده ام. من رویاییش را دیده ام. و بدان من تمام رویا هایم را زندگی کرده ام، هرچند با جان دادن در انتظار فرارسیدن فصل وصلش. دوستدارت؛ و الباقی عند التلاقی!

سجاد

و الباقی عند التلاقی را هم انداختم ته نامه..
و الباقی عند التلاقی را هم انداختم ته نامه..



دوستیآهنگزندگی
نویسنده | من عاشق دانه های ناز انارم و نوشتن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید