ویرگول
ورودثبت نام
سیدسجادحسینی
سیدسجادحسینی
خواندن ۱۹ دقیقه·۳ ماه پیش

خلاصه داستان بینوایان

نقاشی روی جلد اثر: دارین آشبی
نقاشی روی جلد اثر: دارین آشبی

هوگو می‌گوید:

می‌خواهم همه‌ی حماسه‌های بشری را در یک حماسه برتر و نهایی در هم آمیزم، حماسه ای که در آن سیر از بدی به نیکی، از بیدادگری به دادگری، از خطا به صواب، از شهوت به وجدان، از تباهی به زندگی، از ددمنشی به وظیفه شناسی، از دوزخ به بهشت، از عدم به خدا را عرضه کنم.

هوگو نوشته: این کتاب درامی است که شخصیت نخست آن خداوند است. انسان شخصیت دوم آن است.

بینوایان، ویکتور هوگو
بینوایان، ویکتور هوگو

بینوایان تمام آن‌چه یک آدم از یک کتاب را می‌خواهد دارد. حکمت، قصه، تذکر، تاریخ...

بینوایان برای من تمرین بود. تمرین دست‌گرفتن یک رمان بی‌نظیر کلاسیک و خواندنش. معمولن کلاسیک‌ها خیلی اذیت می‌کنند تا تمام شوند. ترجمه فوق‌العاده جناب پارسایار این لطف را داشت که کتاب روان باشد.

اما خود بینوایان...

بینوایان یک رستاخیز اخلاقی است. زندگی ژان‌والژان نمایش یک زندگی انسانی و الهی از شقاوت مطلق به رستگاری است. یک درام تمام عیار.

همه این‌ تعریف‌ها و تمجید‌ها کنار، بینوایان یک امتیاز خاص دارد. لااقل برای من! هوگو شبیه داستایوفسکی است. البته درست‌ترش این است که ادبیات روسیه و خاص‌تر داستایوفسکی و تولستوی متن‌شان شبیه هوگو است. همان حسی را که هنگام خواندن شیطان تولستوی داری، در تمام بینوایان داری..

پدرسرگیِ تولستوی را که می‌خوانی از عمل پرنس کاساتسکی، عذاب وجدان داری! انگار خود تویی! می‌دانید انگار شمای مخاطبی که کتاب را خواندی، جای شخصیت خودت را می‌بینی...

اصلن بحث شخصیت‌پردازی و خلق درست شخصیت در داستان و تکنیک نیست؛ مسئله یافتن نسبت خودت است با اثر هوگو!

مسئله این است که خودت را در کجای بینوایان پیدا می‌کنی؟!



خلاصه داستان:

پوستر مینی سریان بینوایان اثر Tom Shankland
پوستر مینی سریان بینوایان اثر Tom Shankland


ژان‌والژان، یک فقیر بدبخت است که برای سیر کردن شکم بچه‌ای، یک‌بار دست به دزدی نصف قرص نان می‌زند و به همین دلیل به زندان می‌افتد. نوزده سال در زندان با اعمال شاقه و بعد آزاد می‌شود. در تمام این مدت، مسئول زندان، شخصی به نام ژاور، سایه‌ی سنگین خود را روی ژان‌والژان حفظ کرده و بار‌ها او را به خاطر فرار دست‌گیر کرده و پیش‌بینی می‌کند بعد از آزادی به زودی مرکتب جرمی شده و باز زندانی می‌شود. پس از آزادی در سفری بی مقصد، به شهر دِین می‌رسد. در شهر شایعه شده که زندانی محکوم به اعمال شاقه در شهر است و مردم به خاطر وحشت، به او جا نمی‌دهند. عالی‌جناب میریل، اسقف شهر دِین، شب در خانه محقر خود، به ژان‌والژان جای خواب و غذا می‌دهد. عالی‌جناب بی‌ین‌وُونو، اسقف دین، که چهره بسیار روحانی و تأثیر گذاری است، برخوردی بسیار محترمانه و بسیار دور از انتظار با زندانی محکوم به اعمال شاقه از خود ابراز می‌کند. لطف آقای اسقف باعث می‌شود ژان‌والژان، نیمه شب قاشق و چنگال های نقره را بدزدد و بی‌سر و صدا از خانه اسقف فرار کند. صبح، هنگامی که پلیس مردی فراری را به همراه نقره‌جات مخصوص دست‌گیر کرده سر میز صبحانه ، بر اسقف وارد می‌شود. اسقف اعلام می‌کند که شکایتی ندارد و خودش نقره‌جات را به او داده و برای اطمینان شمعدان‌های نقره روی شومینه را هم می‌آورد و می‌گوید: دوست من این‌ها را جا گذاشتی...؛ برخورد عجیب اسقف که ذهن ژان‌والژان را پر از سوال کرده، با جوابِ عالی‌جناب مریل رو به رو می‌کند که: من روح تو را در مقابل این نقره‌جات خریدم و تو را از بند شیطان آزاد کردم. دوست من تو متعلق به خدایی. ساعتی بعد، زندانی محکوم به اعمال شاقه، از شهر رفته و در مسیر سفر خود به کودکی برمی‌خورد به نام پُتی‌ژِروِه که ناخواسته پایش را روی سکه پنج سویی او می‌گذارد و در جواب کودک که سکه را مطالبه می‌کند و او را دزدمی‌خواند، پرخاش می‌کند و کودک گریان فرار می‌کند. ژان‌والژان، ساعتی زیر سایه درخت استراحت می‌کند و بعد وقتی سکه را به طور اتفاقی می‌بیند، ماجرا را می‌فهمد و عذاب وجدان می‌گیرد. قانون او را به خاطر تکرار خطایش، دزدی، محکوم به حبس ابد کرده و تحت تعقیب قرار می‌دهد. مجبور می‌شود فکر کند و برای اولین بار پس از سالها گریه‌اش می‌گیرد. مدتی طولانی دنبال کودک می‌گردد بدون این که او را پیدا کند تا خطای ناخواسته را جبران کند. هدیه اسقف براستی بر او تأثیری ژرف می‌گذارد.


در همین گیر و دار چهار پسر جوان با چهار دختر زیبا و ساده آشنا می‌شوند و چهار زوج را تشکیل می‌دهند. تولومیس، از همه باهوش‌تر است و معشوقه‌ای دارد به نام فانتین، که بسیار زیباست و بسیار ساده‌لوح. پس از مدت‌ها زندگی در کنار هم، روزی پسران به درخواست دختران که از آن‌ها می‌خواستند تا با هدیه‌ای غافل‌گیرشان کنند، دختران را به رستورانی برده، پس از صرف ناهار، هر کدام از پسران از معشوقه‌ی خود می‌خواهد تا چشمش را ببندد، سپس پسران بیرون می‌روند. وقتی دختر‌ها چشمشان را باز می‌کنند هم چنان منتظرند تا این که بعد از ساعتی خدمتکار رستوران به دستور پسران، نامه‌ای را که رویش عنوان غافل‌گیری دارد به دختر‌ها می‌دهد. مضمون نامه چنین است: ما خانواده‌هایی داریم که منتظرمان هستند. از دوستی با شما لذت بردیم، دیگران را جایگزین ما کنید. حالا که این نامه را می‌خوانید ما ساعتی است که به سمت شهرها و خانه‌هایمان در حرکتیم. آن موقع فانتین از تولومیس، یه دختر دارد به نام اُفرازی.

فانتین و تولومیس
فانتین و تولومیس

فانتین مجبور می‌شود برای گذارن زندگی به مُونتروی‌سورمِر برود و در راه، در مون‌فِرمِی کودکش را به خانواده‌ای می‌سپارد تا در قبال سرپرستی و تیمار او، ماهانه مبلغ چند فرانک دریافت کنند. فانتین می‌گوید نام کودکش کوزت است. در مونتروی‌سورمر در کارخانه‌ای که آقای مادلن، راه‌انداخته، مشغول می‌شود. پیرزن فضولِ کارگاه زیورآلات که سرکارگرِ فانتین است، متوجه می‌شود فانتین، ماهانه مبلغی را به همراه نامه‌ای به جایی می‌فرستد. می‌فهمد فانتین کودکی نامشروع دارد. آقای مادلن نشان افتخار را که به دلیل کارآفرینی برای مردم شهر به او می‌دهند رد می‌کند و مردم او را قانع می‌کنند تا شهردارشان شود. همین وقت، از اداره پلیس پاریس، بارزسی جدید به شهر فرستاده می‌شود؛ بازرس ژاور. رابطه آقای بازرس و شهردار خوب است تا این که شهردار محبوب روزی هنگام عبور از کوچه‌ای می‌بیند مردی نیاز به کمک دارد. ژاور هم حاضر می‌شود. چرخ کالسکه‌ی آقای فوشلوان، در رفته و کالسکه افتاده روی او. شهردار به زیر کالسکه می‌رود و با زور فوق العاده‌اش فوشلوان را نجات می‌دهد. ژاور متوجه می‌شود شباهت عجیبی بین مادلنِ شهردار و ژان‌والژانِ فراری است. آقای مادلن کالسکه‌ی فوشلوان را خریده، خسارتش‌ را می‌دهد و او را که پایش شکسته و دیگر نمی‌تواند با کالسکه کار کند به صومعه‌ای در پاریس معرفی می‌کند تا آن‌جا باغ‌بان شود. ژاور با شهردار، ملاقات می‌کند و از او می‌پر‌سد که آیا تا به حال نام ژان‌والژان را شنیده؟

آقای مادلن، که همان ژان‌والژان است، هویتش راکتمان می‌کند. ژاور از او می‌خواهد به دلیل شک بی‌جا او را بازخواست کند که مادلن نمی‌پذیرد. فانتین در بهبوهه‌ای که مادلن می‌ترسد شناسایی شود، توسط پیرزن به عنوان بدکاره و دروغگو لو می‌رود و بدون اطلاع دقیق مادلن از کارخانه اخراج می‌شود.


تناردیه، صاحب مسافرخانه‌ای در مون‌فرمی که سرپرستی کوزت را پذیرفته چون مقاومتی در قابلِ درخواستِ مکررِ پولِ بیش‌تر از فانتین نمی‌بیند هر ماه نرخ را بالا می‌برد. فانتین به خاطر خوشبختی کوزت بیش‌تر کار می‌کند و تمام درآمد خود را وقف زندگی کوزت می‌کند، با این خیال که کوزت در کمال خوش‌بختی بزرگ می‌شود. در حالی که تناردیه، کوزت را مثل یک خدمت‌کار در مسافرخانه به کار می‌گیرد. تناردیه سال‌ها قبل در جنگ واترلو که ناپلئون در آن حضور دارد، پس از شکست ناپلئون، بین جنازه‌ها، لاشه اسبی را کنار میزند تا به سرقتش برسد و ناخواسته جان سرهنگی را نجات می‌دهد که از سرداران به نام ناپلئون بوده و از او نشان بارونی گرفته؛ سرهنگ بارون پُونمرسی. پونمرسی نام تناردیه را به خاطر می‌سپارد و وعده می‌دهد که روزی این لطفش را جبران کند.

فانتین، موهای خود را می‌فروشد، بعد دندان‌هایش را و بعد تر تنش را و پولش را برای تناردیه می‌فرستد. ژاور روزی فانتین را دست‌گیر می‌کند. به شکایت مردی که به دروغ از آزار و اذیتش توسط فانتین گفته. فانتین و آقای مادلن در اداره پلیس با هم اتفاقی برخورد می‌کنند و فانتین می‌گوید که وضع بد امروز او مقصری جز مادلن که او را اخراج کرده و با انبوهی از بده‌کاری‌ها رهایش کرده ندارد. فانتین مریض می‌شود. بستری می‌شود. آقای مادلن خبر دست‌گیری کسی که ظاهرا ژان‌والژان است و هم‌چنین برگزاری دادگاه او را دریافت می‌کند. ژاور به محل دادگاه رفته است تا شاهد ماجرا باشد. مادلن فانتین را در بیمارستان تنها می‌گذارد و برای کار مهمی شهر را ترک می‌کند. قبل از رفتن، ماجرای کوزت را از فانتین می‌شنود و قول می‌دهد کوزت را از چنگ تنادریه رها کرده و نزد فانتین بیاورد. مادلن، تمام ثروت عظیم خود را که بانک لافیت سپرده، دریافت می‌کند و همراه چند چیز در جعبه‌ای در جایی چال می‌کند. مادلن در دادگاه ژان‌والژان به عنوان شهردار محترم مونتروی‌سورمر حاضر شده و مردی را که دادگاه اصرار دارد به عنوان محکوم فراری معرفی کند، نجات می‌دهد. مادل اعتراف می‌کند نام واقعی‌اش ژان‌والژان است. ژاور او را دست‌گیر می‌کند. وقتی باهم به شهر بازگشته و بر بالین فانتین حاضر می‌شوند، فانتین در احتضار بوده و فقط فرصت می‌کند از آقای مادلن بخواهد کوزت را از دست تناردیه نجات دهد. فانتین می‌میرد.

کوزت
کوزت


ژان‌والژان باردیگر به کشتی‌هایی که محکومان به اعمال شاقه در آن زندگی می‌کنند برده می‌شود. روزی سربازی که از کشتی به آب می‌افتد را نجات می‌دهد و کسی نمی‌بیند او از آب بیرون آمده باشد. روزنامه‌ها می‌نویسند زندانی محکوم به اعمال شاقه، پس از نجات یک سرباز، در آب غرق شد.


کوزت، شبی سرد که برای آوردن آب به رودخانه، رفته و سطل آب سنگین را حمل می‌کند مردی را می‌بیند که مهرمندانه، کوزت را یاری می‌کند. مرد شب را در مسافرخانه تناردیه می‌گذراند و صبح از تناردیه می‌خواهد در قبال پول، کودک را با خود ببرد. تناردیه قبول می‌کند. هزار فرانک. مسافر پول را می‌دهد و تناردیه خوش‌حال از این که از دست کوزت راحت شده، به این فکر می‌کند که چرا کوزت را به مبلغ بیش‌تری نداده. بعد از مدتی تعقیب، مرد را با کوزت پیدا می‌کند. مرد در مقابل تناردیه می‌ایستد. تناردیه دست از پا دراز تر برگشته و شایعه می‌کند مردی که پول هنگفتی داشت، بچه را دزدیده. ژاور مسئله را می‌فهمد. به مسافرخانه رفته، بوی ژان‌والژان را استشمام کرده و سپس تناردیه را که یک باج‌گیر است به دست قانون می‌دهد. تناردیه بدبخت می‌شود.


ژاور در پاریس مشغول می‌شود. تا این که روزنامه ها که عکس ژان‌والژان را چاپ می‌کنند به عنوان متهم فراری؛ زنی به پلیس اطلاع می‌دهد مردی مشکوک به همراه دختر بچه‌ای در فلان مسافرخانه هستند. ژاور دیر می‌رسد و ژان‌والژان و کوزت می‌گریزند. در پس کوچه‌های پاریس، ژان‌والژان از دیواری بالا می‌رود و وارد یک صومعه می‌شود. در دِیر زنان روحانی؛ آن‌جا فوشلوان را ملاقات می‌کند. فوشلوان کوزت را دختر برادر و مادلن را برادرش، آقای فوشلوان معرفی می‌کند. ظاهر فوشلوانِ تازه وارد که شبیه پیرمرد‌هاست باعث می‌شود تا مادر روحانی اجازه دهد هر دو فوشلوان به عنوان باغ‌بان در دیر بمانند. ژاور ناکام می‌ماند.

کوزت در دیر در میان زنان روحانی بزرگ می‌شود. سال‌ها بعد آقای فوشلوان به همراه کوزت دیر را ترک می‌کنند و در یکی از خانه‎های پاریس در کوچه پلومه ساکن می‌شوند. هر روز عصر برای گردش به باغ لوگزامبرگ می‌روند. در یکی از این باغ‌گردی‌ها کوزت و پسری به نام ماریوس هم دیگر را می‌بینند و دل به یک‌دیگر می‌بازند. آقای فوشلوان دیگر تن به باغ‌گردی نمی‌دهد.


ماریوس پونمرسی
ماریوس پونمرسی

ماریوس، پدربزگ پول‌داری دارد که بورژوا است. پدربزرگ، آقای ژیلنرمان، دختری داشته که یک سرهنگ با او ازدواج کرده و در واترلو، زخمی شده و پس از شکست ناپلئون و مرگ خانم ژیلنرمان، تنها پسرشان، ماریوس پیش پدربزرگش زندگی می‌کند. پدر ماریوس حق دیدار با فرزندش را ندارد. این فرمان پدربزرگ است که اگر نقض شود ماریوس از ارث محروم می‌شود. ماریوس فقط در زمان احتضار پدر، با او ملاقات می‌کند. سرهنگ بارون پونمرسی. ماریوس بعد از بزرگ شدنش روزی در کلیسا از آقای مابوف می‌شوند که پدرش مرد بزرگی بود و روزهایی که ماریوس به کلیسا می‌رفته از پشت ستون، ماریوس را تماشا می‌کرده. ماریوس، منقلب، پدرش را کاوش می‌کند. روزی که در خانه پدربزرگ نام پدرش را با افتخار می‌برد و درجه بارونی پدرش که به او ارث رسیده را رسما مورد تفاخر قرار می‌دهد، پدربزرگ او را بیرون می‌کند. ماریوس کمک‌های مخفی خاله‌اش را رد می‌کند و در کمال فقر در مسافرخانه‌ای ساکن می‌شود. در کافه‌ای دوست پیدا می‌کند و در آرزوی پیدا کردن کسی است که پدرش وصیت کرده، او را پیدا کند و به او کمک کند. کسی که جان پدرش را در واترلو نجات داد، مردی به نام تناردیه؛

ماریوس در فقر با کوزت آشنا می‌شود. وقتی فوشلوان از این آشنایی با خبر می‌شود و احساس ترس می‌کند که شاید کسی آن‌ها را شناسایی کند دیگر به باغ نمی‌روند و کوزت و ماریوس هم‌دیگر را نمی‌بینند. روزی کسی در اتاقش را می‌زند. دختری به نام ِاپونین که هم‌سایه‌ی ماریوس است و نامه‌ای غرق در بوی توتون و با غلط املایی، به نام مستعار، به دست ماریوس می‌رسد. نامه مربوط به پدر دختر است که از بی‌نوایی شدید درخواست کمک کرده. ماریوس مبلغی را که برای خودش ذخیره کرده با سخاوت به دختر می‌دهد. این دختر ماریوس را در باغ می‌دیده و به او علاقه دارد. اپونین، فرزند تناردیه و همسایه دیوار به دیوار ماریوس در مسافرخانه بوده. عشق کوزت ماریوس را نسبت درک هر چیزی حتا آشنایی با همسایه کر و کور کرده. روزی اپونین نامه‌ای را که پدرش خواسته به ثروتمندی بدهد، به خانه می‌ورد. اپونین نامه را به فوشلوان می‌دهد. اپونین ماریوس را از آمدن یک مهمان خاص مطلع می‌کند. فوشلوان در مسافرخانه با تناردیه و خانواده‌اش ملاقات می‌کنند. تناردیه و فوشلوان هم‌دیگر را می‌شناسند اما بروز نمی‌دهند. فوشلوان می‌گوید پول زیادی همراه ندارد و عصر بازمی‌گردد و پول زیادی برای تناردیه می‌آورد. ماریوس که از سوراخ دیوار شاهد تمام این مناظر بوده و فوشلوان را دیده، او را تا خانه‌اش تعقیب می‌کند تا آدرس کوزت را یادبگیرد. تعقیبش بی نتیجه می‌ماند. وقت بازگشت می‌فهمد تناردیه، با ارازش اوباش پاریس که رفقایش هستند قرار می‌گذارد عصر یک گوشمالی حسابی به فوشلوان بدهند. بی معطلی، پیش پلیس رفته و مسئله را با بازرسی که نامش ژاور است در میان می‌گذارد. ژاور به جهت این که ماریوس وکالت خوانده و اهل قانون است به او اعتماد نموده، دو اسلحه پر به او می‌دهد تا قبل از رسیدن پلیس اگر خوف خطری داشت، شلیک کند. با شلیک ماریوس پلیس وارد صحنه جرم می‌شود. ماریوس باز‌می‌گردد. هنگام عصر فوشلوان به مسافرخانه می‌آید. ژوندرت، نام مستعاری که نامه‌ی فوشلوان را امضا کرده بود، خودش را معرفی می‌کند. من تناردیه هستم. دنیا سر ماریوس خراب می‌شود. رفقای ارازل به فوشلوان حمله می‌کنند. فوشلوان، روی دستش داغ می‌گذارد و همه را سرکوب می‌کند. ماریوس که صحنه را از همان روزن بزرگ دیوار نگاه می‌کند، از مداخله دست می‌کشد. شلیک ماریوس، تناردیه را گیر می‌اندازد که پدرش خواسته او را بیابد و دینش را ادا کند. از طرفی اگر وا نهد، پدر کوزت سرنوشتی نامعلوم دارد. ماریوس دخالت نمی‌کند. ژاور باز هم دیر می‌رسد. فوشلوان، بار دیگر از چنگش می‌گریزد. اما ژاور، تناردیه را زندانی می‌کند.


گاوروش، بچه لات پاریس به مسافرخانه می‌رود. می‌خواهد مثل همیشه که هر چند وقت یک‌بار سری به پدر و مادرش می‌زند، آن‌ها را ببیند که متوجه می‌شود، پلیس آن‌ها را گرفته. گاوروش برادر اپونین است. اپونین سر و کله‌اش پیدا می‌شود. آدرس کوچه پلومه را به ماریوس می‌دهد. ماریوس نامه‌ای عاشقانه برای کوزت می‌نویسد و از لای نرده‌ی شکسته باغ زیر سنگی روی نیمکتِ باغ می‌گذارد. کوزت که دیگر به لوگزامبورگ نمی‌رود، مشغول گردش در باغ است که نامه را می‌بیند و می‌خواند. می‌فهمد این همان پسر است. بدون این که نامش را بداند. می‌فهمد این علاقه دو‌طرفه است. ماریوس مدتی بعد، شب‌ها وقتی همه خوابند به باغ می‌رود و ماریوس که از لای نرده شکسته به باغ می‌آید، با او ملاقات می‌کند.


آنژولراس، رفیق ماریوس یکی از جمهوری‌خواهان آن سال‌هاست. آن‌ها در تدارک مقدمات یک انقلاب هستند. پاریس ملتهب است. کوزت و ماریوس از هم جدا می‌شوند. اپونین از دور مراقب همیشه‌گی ماریوس است. ماریوس که با کوزت قرار گذاشته اگر روزی او را نداشت بمیرد، با این جدایی و بی‌خبری و رفتن کوزت از خانه کوچه پلومه، زندگی در نظرش تمام شده و به سنگر انقلابیون می‌پیوندد. گاوروش، اپونین و ژاور، که فکر می‌کرده ژان‌والژان را در آن شلوغی و شورش خواهد یافت و لباس مبدل پوشیده، در سنگر هستند. گاوروش، ژاور را به آنژولراس لو می‌دهد که یک پلیس است و نفوذی. آنژولراس ژاور را با دستان بسته در سنگر به تیرکی می‌بندد. حملات سخت‌تر می‌شود. ماریوس که هدف حمله‌ گلوله قرار می‌گیرد سالم می‌ماندو اپونین خودش را سپر بلای ماریوس می‌کند و از ماریوس می‌‌خواهد بعد از جان دادنش، پیشانی او را ببوسد و نامه ای را که در جیبش دارد و برای ماریوس است بردارد.

جلسه یاران آنزولرواس(جمهوری‌خواهان انقلابی)
جلسه یاران آنزولرواس(جمهوری‌خواهان انقلابی)


کوزت قبل از رفتن از خانه کوچه پلومه، نامه‌ای برای ماریوس می‌نویسد که پدرش خواسته به انگلستان بروند. چرا که پاریس درشرایط مناسبی نیست. تا قبل از سفر در کوچه لوم‌آرمه خانه شماره 7 ساکن می‌شوند. نامه را پنهانی زیر سنگ و روی نیم‌کت می‌گذارد تا ‌ماریوس مطلب را بداند. اپونین که از دور عاشقانه‌های کوزت و ماریوس را می‌بیند، نامه‌ را برمی‌دارد. این نامه بعد از جان دادن اپونین به ماریوس می‌رسد.


ماریوس گاوروش کوچولو را می‌فرستد تا نامه‌ای را از سنگر به لوم‌آرمه ببرد و به دست کوزت برساند. فوشلوان، نامه را از گاوروش می‌گیرد و بدون اطلاع کوزت و خدمت‌کار که خواب بوده‌اند به سنگر می‌رود. ژاور ژان‌والژان را می‌بیند. حدسش درست بود. تا نزدیک به سقوط سنگر، فوشلوان در جنگ دخالتی نمی‌کند الا این که ماریوس را زیر نظر دارد. آنژولراس درخواست فوشلوان را مبنی بر خلاص کردن ژاور می‌پذیرد. در شلوغی سنگر، فوشلوان ژاور را آزاد می‌کند و تیر هوایی شلیک می‌کند تا کسی متوجه آزادی ژاور نشود. ژان‌والژان که از ماریوس خوشش آمده، می‌داند کوزت دیگر یک پشتیبان خوب دارد و به‌نظرش دیگر کار ناتمامی ندارد تا از ژاور بگریزد. آدرس لوم‌آرمه را به ژاور می‌دهد. ژاور در کمال تعجب دور می‌شود. سنگر نفس‌های آخر را می‌کشد. آنژولراس که فرماندهی سنگر را دارد کشته می‌شود. ماریوس تیر می‌خورد. زخمی است که بی‌هوش شده و در خانه پدر بزرگ هوش می‌آید.


فوشلوان ماریوس را وقتی زخمی می‌شود به درون فاضلاب بزرگ پاریس می‌برد. تقریبا یک روز کامل در فاضلاب به سمت رود سن‌دی حرکت می‌کند. ماریوس تمام این مدت را بی‌هوش بوده. در دهانه خروجی فاضلاب به سمت رود سن‌دی با دری میله‌ای روبه‌رو می‌شود. مردی کلید این در را دارد و کنار در ایستاده. مرد کلید‌دار همان تناردیه است که در تاریکی ایستاده و مردی را مشاهده می‌کند که پر از لجن است و ظاهرا کسی را کشته و بدنش را حمل می‌کند تا اگر جسدش در فاضلاب پیدا شد گیر نیفتد. او به سمت نور می‌آید. در روشنایی ناچیز دهانه، ژان‌والژان را می‌شناسد اما ماریوس را نه. تناردیه می‌گوید هرچه به دست آورده ای نصف نصف، جایش من در را برایت باز می‌کنم. فقط تکه ای از لباس ماریوس را پاره می‌کند. در را باز می‌کند. فوشلوان خارج می‌شود بلافاصله ژاور او را دست‌گیر می‌کند.

ژاور قبل از بیرون آمدن ژان‌والژان، از دهانه فاضلاب، دنبال تناردیه بوده. ژان‌والژان هم قبلا در جیب ماریوس کاغذی را یافته که: جسدم را برای پدربزرگم ببرید در فلان کوچه.

ژاور، ژان‌والژان را دست‌گیر‌ می‌کند. ژان‌والژان می‌خواهد مرد را به خانه پدر بزرگش ببرد. ژاور قبول می‌کند. همه سوار کالسکه مخصوص در راه هستند. ژاور به ژان‌والژان می‌گوید که ماریوس را در سنگر دیده و می‌شناسد اما آدم مرده نمی‌تواند مجازات شود و برای همین بردنش برای پدر بزرگش اشکالی ندارد. اهالی خانه یادشان نیست چه کسی ماریوس را آورده. بعد از تحویل ماریوس، ژان‌والژان خود را در اختیار ژاور می‌گذارد و درخواست می‌کند تا برای خداحافظی به خانه برود و بعد به زندان. ژاور به کالسکه‌چی دستور می‌دهد برود به کوچه لوم‌آرمه شماره 7. وقتی کالسکه ایستاد. ژاور و متهم پیاده می‌شوند. ژاور کالسکه را می‌فرستد. بعد ژان‌والژان را راهی خانه می‌کند. ژان‌والژان از پنجره راه‌پله چشمش به کوچه می‌خورد اما ژاور را نمی‌بیند. ژاور برای همیشه می‌رود.

همان شب ژاور استعفایش را تقدیم می‌کند. ژاور عوض می‌شود. ژاور از درون متلاشی می‌شود. تمام اعتقادش نابود شده.

ژاور خود را در رود غرق می‌کند.


ماریوس پس از چند روز با کمک دکتر به هوش می‌آید. پدربزرگ خوش‌حال شده، دیگر مخالفتی با عقاید سیاسی نوه‌اش نمی‌کند. کوزت در بی‌هوشی ماریوس به خانه پدربزرگ سر می‌زده. ماریوس کوزت را می‌خواهد. هنوز کاملا خوب نشده که پدربزرگ با ازدواج کوزت و ماریوس موافقت نموده آقای فوشلوان ششصد هزار فرانک را که ادعا نموده، تمام دارایی کوزت است، به ماریوس و کوزت می‌دهد. در کلیسا ازدواج‌ آن‌ها ثبت می‌شود.

ماریوس درخواست کوزت مبنی بر زندگی کردن فوشلوان همراه آن‌ها را می‌پذیرد. فوشلوان راغب نیست. فردای عروسی، فوشلوان و ماریوس با هم دیدار می‌کنند. در حای که بزرگ‌ترین دغدغه ماریوس بعد از کوزت، پیدا کردن کسی است که جانش را نجات داده و بعد کسی که جان پدرش را نجات داده، با فوشلوان صحبت می‌کند. فوشلوان می‌گوید نام واقعی‌اش ژان‌والژان است و زندانی فراری و محکوم به اعمال شاقه که نوزده سال از زندگی‌اش را در کشتی زندانیان بوده. یک‌بار برای گذران زندگی نان دزدیده و حالا نمی‌خواهد برای گذران زندگی نام بدزدد. او مردی شریف شده و دیگر در قبال کوزت مسئولیتی ندارد. فقط می‌خواهد از دیدار با کوزت محروم نشود... همین!

ماریوس با بی‌میلی قبول می‌کند کوزت و ژان‌والژان با هم دیدار کنند. هر شب مدتی کوتاه، ژان‌والژان در اتاقی در طبقه اول که خالی از اسباب و اساسیه است با کوزت دیدار می‌کند. بعد از چندی که ژان‌والژان می‌فهمد آن‌ها، ماریوس و کوزت، از ششصد هزار فرانکی که دریافت کرده‌اند استفاده نمی‌کنند و فقیرانه روزگار می‌گذرانند. فوشلوان متوجه دیدگاه ماریوس می‎‌شود. ماریوس اتفاقی پرونده‌ای را مطالعه می‌کند از خالی شدن ششصد هزار فرانک از ثروت بانک لافیت. به دزدی ژان‌والژان مشکوک است و از مال دزدی استفاده نمی‌کند!

ژان‌والژان آرام آرام حضورش کم‌رنگ می‌شود. مدتی کوزت را نمی‌بیند و بسیار تنها می‌شود. بیمار می‌شود و در انتظار مرگ...

دیدار تناردیه و ماریوس
دیدار تناردیه و ماریوس


روزی مردی که خود را تنار معرفی می‌کند، نامه‌ای جهت ملاقات با ماریوس می‌فرستد. نامه بوی همان توتون را می‌دهد. با همان غلط املایی‌ها. ماریوس مرد را به حضور می‌پذیرد. مرد می‌آید تا اطلاعاتی را که به نظرش مفید است بفروشد. ماریوس تناردیه را می‌شناسد. هویتش را آشکار می‌کند و بعد می‌گوید رازت را هم می‌دانم: ژان‌والژان دزد است چون ثروت یک کارخانه‌دار به نام مادلن را دزدیده و آدم‌کش است چون ژاور مأمور پلیس را به قتل رسانده. تناردیه می‌گوید: اولن ژان‌والژان همان مادلن است و دومن ژاور خود‌کشی کرده. تنارردیه اسناد را نشان می‌دهد. حرفش درست است؛ تناردیه ادامه می‌دهد: یک‌سال پیش بعد از جریان شورش، مردی در فاضلاب پاریس مرده‌ای را که تمام پولش را سرقت کرده بود و او را کشته بود به من برخورده. او همان ژان‌واژان است. سند این حرف تناردیه تکه لباس مرد مرده بود. ماریوس لباسش را آورد. لباس با تکه‌ای که تناردیه داشت کامل می‌شود. ماریوس می‌فهمد ژان‌والژان جانش را نجات داده. پولی برای ادای دین پدرش به تناردیه می‌دهد و او را از خانه بیرون می‌کند.

ژان‌‌والژان غرق در بوسه می‌شود.
ژان‌‌والژان غرق در بوسه می‌شود.


کوزت و ماریوس به سمت لوم‌آرمه حرکت می‌کنند. زمانی که بالای سر ژان‌والژان می‌رسند دکتر به ماریوس می‌گوید دیر آمدید، کارش تمام است. ماریوس از ژان‌والژان معذرت‌خواهی می‌کند. ژان‌والژان می‌گوید: مردن که چیزی نیست، زندگی نکردن هولناک‌تر است. ژان‌والژان در حالی که روی صندلی خود رها شده و ماریوس و کوزت دستانش را بوسه می‌زنند جان می‌دهد.


صفحه آخر
صفحه آخر




ادبیات فرانسهویکتور هوگوبینوایان
نویسنده | من عاشق دانه های ناز انارم و نوشتن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید