من خیلی خیالاتی هستم. البته اگر بشود اسمش را گذاشت خیالات.. نمیدانم.
اصلا بگذارید یک نمونهکوچکش را که داغ داغ است بیاورم.
چند ثانیه بعد از تایپ عنوان این متن، یکدفعه یادم افتاد صدای تک بوق کتری برقی حدود بیست دقیقه پیش آمده بود و من که غرق حرف زدن با جناب شخصیت داستانی در ذهنم بودم، آبجوش و چایی و هل را حواله بعد تر دادم. بعد یکهو پریدم که ای وای چایی و رفتم آشپزخانه و بیاییم. وقت هایی که تنها باشم کل خانه یک چراغ روشن دارد و قوری کلی چایی. حالا تا بروم چایی بگذارم و بیاییم مابقی متن را بنویسم، کلی هم با دوسنتاگزوپری سر ماجرای شازده کوچولو حرف زدم. توی ذهنم؛ البته!
شما هم فکر میکنید من خیالاتی هستم؟ شاید.
اصلش میخواستم از شازده کوچولو بنویسم. شازده کوچولوی ذهن من، به بزک شدهگی این عکس هایی که گوگل داردشان، نیست. ساده تر است. اما شالش زمخت و خشک است. عین دم روباه و عین همان عکس های گپگوگل. چمن هایی که توی ذهنم سبز میشود، هرجا که پا میگذارند، بلند و شاهانه نیست. کوتاه تر است. ولی کمی سبز تر. این شازده کوچولو، اولها همین بود که گفتم. با روباه توی پسکوچه های ذهنم قدم میزدند. بیشتر هم شبها؛ نمیدانم چند بار شاهکار اگزوپری را خوانده ام. یک کتاب دیگر هم دارد. زمین انسان ها. دوستش دارد، اما نه به اندازه شاهکارش.
من عمیقن، از بن جان، معتقدم، نویسنده یک جا در ادبیات حق دارد مستقیم حرف بزند. بدون هیچ پرده ای. کاملن ظاهر و نمایان و واضح و پرخون و پر رنگ؛ در تقدیم کردن کتاب. کوتاه اما مهم؛ من اگر جای اگزوپری بودم، در تقدیم کردن کتاب خیلی فکر میکردم. همیشه با اگزوپری این دعوا را خواهم داشت که تقدیم کردنت بد بوده. چرا ننوشتی:«تقدیم به شازده کوچولو هایی که هر روز دهتاشان به ما سلام میکنند»؟ چرا مستقیم به گل سرخ خودت تقدیم نکردی تا حتی اگر هیچوقت هم ندید تو ثابت کرده باشی سر ماندنت و رفتنش هستی؟! حیف فرصتی که از دست دادی؛
دعوایم که با شازده تمام میشود، به حرف های خودم فکر میکنم. به این که اگزوپری گفته، به بچهها، که کتاب را به پدر و مادر ها تقدیم کنند!
و ناگهان، یک دانگ با صدای بم پر، ناقوس بزرگ |چرا|ی ذهنم تکان میخورد..
ما همه شخصیت هایی هستیم که اگزوپری نیاورده؟! ما جای کدامیم؟! گل؟ شازدهکوچولو؟ یا روباهی که همه دوست داشتن هایش را داد به کسی و آن کس، گمش کرد و روباه هرچه گشت، پیدایشان نکرد؟!
بر میگردم سمت شازده کوچولوی ذهنم. سمت تصویری که از اولین خوانش کتاب تا حالا قاب شده به دیوار |خواندهام| های ذهنم. قابی است حالا که زمان قیمتش اش کرده و گاهگداری دستمالی میکشم رویش تا زنده بماند و تازه شود. قابی که غروب است، شالی که زرد است، مثل پاییز؛ گوش هایی که تیز است و نارنجی؛ چمن لطیف سبز؛ هیکل پسر بچهای که کنار روباهی نشسته و پشتش به من است..
توی همین گیر و دار وسط خنکای ذهنم نشستهام که یاد شازده کوچولوهایی میافتم که کنار بعضیهاشان زندگی کرده ام. یاد شازده کوچولویی که چند روز پیش تولدش بود. و با تأخیر تبریک گفتم. این شازده کوچولو ها را خیلی دارم. بچههایی که وسط وانفسای زندگی و گرداب روزمرگی، یکبار دیگر آرزو میکنم بیشتر و زودتر همدیگر را ملاقات کنیم و یکدل سیر بنشینم پای حضور جاندار پر خلوصشان؛ و باز یاد شازده کوچولویی که من دیدم. شازده ای که سفینهاش هراب شد و هیچوقت برنگشت به سیارهاش تا گل سرخش را دوباره ببیند. بعد به خودم میگویم چطور است یک زنگی بزنم و سراغی بگیرم از شازدهمان! بعد تر به پیامکی رضا میدهم و سعی میکنم عین آدم هایی که اگزوپری گفته کتاب را تقدیمشان کنید، نباشم..
ای وای چایی ام!