ویرگول
ورودثبت نام
سعید محمدرحیم
سعید محمدرحیمدانشجو کامپیوتر ------ به دنبال علم جدید
سعید محمدرحیم
سعید محمدرحیم
خواندن ۳ دقیقه·۱۲ روز پیش

دلی که تا هویزه رفت ولی برنگشت

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک سفر کوتاه، این‌قدر در ذهنم بماند. قرار نبود تعطیلات خاصی باشد، نه برنامه مفصل داشتیم و نه حتی می‌دانستیم مقصد دقیقاً چه شکلی است. تنها چیزی که قطعی بود، تصمیم پدر برای رفتن به هویزه بود؛ شهری که نامش همیشه در کتاب‌های تاریخ شنیده بودم، اما هرگز تصور نمی‌کردم روزی خودم به آن خاک قدم بگذارم.

صبح زود حرکت کردیم. هوا هنوز کمی خنک بود، ولی همه می‌دانستیم گرمای جنوب خیلی زود خودش را نشان می‌دهد. ماشینمان — پراید سفید قدیمی خانواده — مثل همیشه با صدای آشنای موتور روشن شد. یک بطری آب بزرگ، چند خرما، رادیوی روشن و جاده‌ای که انگار ما را صدا می‌زد.

وقتی از اهواز به سمت هویزه پیچیدیم، زمین تغییر کرد؛ دشت‌های وسیع، آسمان باز، باد گرم و سکوتی سنگین که انگار از سال‌های دور مانده بود. پدر بی‌مقدمه گفت: «اینجا، هر مترش یه خاطره‌ست. یه روزایی، جوونایی که اندازه شما هم نبودن، واسه همین خاک جنگیدن.»

ماشین آرام می‌رفت، انگار خودش هم احترام می‌گذاشت. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. فقط جاده بود و صدای باد.

اولین جایی که توقف کردیم، یادمان شهدای هویزه بود؛ همان‌جا که نام «حسین علم‌الهدی» و یارانش روی سنگ‌ها حک شده. وقتی پیاده شدیم، گرما مثل موجی داغ به صورتمان خورد، اما عجیب بود—هیچ‌کس شکایتی نکرد. گویی گرما بخشی از روایت بود.

پا که روی زمین داغ می‌گذاشتی، حس می‌کردی روی تاریخ راه می‌روی. جای تانک‌های سوخته، خاکریزها، تندیس‌ها، پرچم‌هایی که آرام تکان می‌خوردند… هر چیز ساده‌ای تبدیل می‌شد به نشانه. همان‌جا فهمیدم چرا بعضی مکان‌ها حرف می‌زنند حتی اگر ساکت باشند.

داخل یادمان، پیرمردی با لباس ساده نشسته بود. خودش را معرفی نکرد، اما گفت که سال‌هاست زائرها را راهنمایی می‌کند. برایمان تعریف کرد چگونه در زمستان ۵۹، وقتی میدان نبرد گل‌آلود بود، بچه‌ها با امکانات کم مقابل ارتش مجهز عراق ایستادند. می‌گفت: «اینجا، تانک‌ها از بالا می‌اومدن، ولی بچه‌ها از دلشون نیرو می‌گرفتن.»

من گوش می‌دادم، اما ذهنم جای دیگری بود—جایی میان صدای گلوله‌ها، دود، اضطراب و ایمان. تصورش سخت بود، اما نشدنی نبود.

وقتی برگشتیم سمت پارکینگ، ماشینمان زیر آفتاب می‌درخشید. پدر به شوخی گفت: «اینم رزمنده‌ست، این‌همه راه رو طاقت آورد!» خندیدیم، اما در دل می‌دانستیم حق با اوست. گاهی همین چهار چرخ و یک موتور، ما را به جاهایی می‌برد که شکل‌مان می‌دهد.

مسیر بعدی‌مان سمت تالاب هویزه بود. باد خاکی می‌وزید و جاده پر از تابلوهای قدیمی بود. از شیشه‌ی نیمه‌پایین ماشین، بوی خاک گرم جنوب می‌آمد—خاکی که جنگ دیده، اشک دیده، دعا دیده، ولی هنوز زنده است.

وقتی به کنار تالاب رسیدیم، سکوت همه‌جا را گرفته بود. آب آرام بود، آسمان بی‌انتها. مادرم آرام گفت: «آدم باورش نمی‌شه همین جا یه روز جنگ بوده…» پدر سری تکان داد و زمزمه کرد: «خاطره‌ها همیشه از ظاهر آروم‌ترن.»

در راه برگشت، ماشین در سکوت می‌رفت. جاده همان بود، اما ما دیگر همان نبودیم. انگار چیزی در ما جابه‌جا شده بود—چیزی میان احترام، شکرگزاری و فهم عمیق‌تری از وطن. رادیو را روشن نکردیم. حتی کولر هم خاموش بود. فقط می‌خواستیم با هویزه خداحافظی کنیم، آرام، بی‌شتاب.

وقتی وارد شهرمان شدیم، اولین چیزی که دیدم چراغ‌های معمولی خیابان بود—چیزهایی که همیشه بی‌تفاوت از کنارشان می‌گذشتم. اما آن شب فهمیدم این روشنایی‌ها یک قیمت دارند؛ قیمتش همان نام‌هایی است که روی سنگ‌ها حک شده بود.

از آن روز به بعد، هر وقت سوییچ ماشین را می‌چرخانم، به این فکر می‌کنم که چقدر راه‌ها مدیون قدم‌هایی هستند که قبل از ما آمده‌اند. چقدر سفر، فقط رسیدن نیست—دیدن، فهمیدن، و برگشتن با آدمی جدید است.

هویزه برای من یک مقصد نبود، یک آینه بود؛ آینه‌ای که نشان داد امنیت چقدر بی‌صداست و چه آدم‌هایی آن را ممکن کرده‌اند.

و هر بار که جاده جنوب را به یاد می‌آورم، همان جمله آرام در ذهنم تکرار می‌شود:

«گاهی سفرها مقصدشان دور نیست، عمیق است.»

#دنده عقب با اتو ابزار

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

مسافرتخاطراتدنده عقب با اتو ابزار
۵
۰
سعید محمدرحیم
سعید محمدرحیم
دانشجو کامپیوتر ------ به دنبال علم جدید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید