هنوز در اولین پله ایستاده بودم که با صدای بلند گفت: چرا نمی ری ؟ مگه خودت انتخاب نکردی؟
راست میگفت، خودم انتخاب کرده بودم. اما راستش انتظار نداشتم که برای رفتنم از کنارش اینقدر بدرقه ام کنه!
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: دوست دارم برای آخرین بار همه جا رو ببینم...
یه پله اومدم پایین و با لبخند زورکی بهش نگاه کردم و گفتم: قراره فقط برای سه ماه تنها باشی، بعدش دیگه میام پیشت.... انقدر بد قلقی نکن.
هم من میدونستم و هم اون که این جمله فقط شعاره...، "بد قلق" نشده بود، اتفاقا از ته دل خوشحال بود برای رفتنم.
همیشه همینه،گاهی یه چیزهای رو یه وقتایی متوجه میشی که نه راه پیش داری نه راه پس!
اون وقت به این فکر میکنی که بری یا بمونی؟ اگه بری به خاطر وابستگی نمیتونی دل بکنی، اگه بمونی هم باید با وجدانی که بیدار شده ادامه بدی؟
آدمیزاد شیر خام خورده است!
#سمیرا_نظری
#samira_nazari