چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط میگفت خود را کشتم و درمان خود کردم
مگو وقتی دل صد پارهای بودت کجا بردی
کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم
ز سر بگذشت آب دیدهاش از سر گذشت من
به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم
ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم
....
یک جایی، میانه راه چشمهایت را باز میکنی و مبینی که چه رنج های که تحمل کرده ای و دوام آوردی! آنقدر که دست هایت را روی قلبت میگذاری و آرام تک تک می کنی و میگویی دمت گرم که هنوز می تپی ... اما شاعر راست می گوید، یکجاهای نه حق این بزرگ مرد کوچ بوده که اینطور رنج بکش و دوام بیاورد و نه حق این اسکلت های به هم متصل که خم شوند و دوباره از سر بگیرند این مسیر را... یک جاهای بیهوده رنج کشیده اند یک جاهای بیهوده تپیده و بیهوده تحمل کرد... و باز هم حاشا به مرامت این جان جانان من.........سمیرا نظری