ساره موسوی
ساره موسوی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

یک نیستی لذت‌بخش

تنهایی
تنهایی


زمان‌هایی در زندگی‌ام پیش می‌آید که احساس می‌کنم هیچکس را در این جهان ندارم و فقط خودم و خودم هستم.

منظورم از هیچکس، واقعا هیچکس است. انگار هیچ موجود آشنایی در دنیایم نیست. چیزی شبیه این: انگار من در بدو تولدم در یک غار تاریک رها شده و توسط نیروهایی نامرئی رشد پیدا کرده باشم. وقتی هم در میان مردم قرارم دادند، عملا هیچ آدمی هیچ معنایی برایم نداشته باشد و من کاملا جدا از همه باشم.

اتفاق عجیب در این مواقع، این است که سرشار از آرامش می‌شوم. وقتی هیچکس را احساس نمی‌کنم، تمام انتظارات، دلتنگی‌ها، نگرانی‌ها، ناراحتی‌ها و... هم بی‌معنا می‌شوند یا بهتر بگویم، نیست می‌شوند. وقتی کسی نیست، هیچ احساسی هم نسبت به هیچکس نیست.

انگار موجودی مجزا در این جهان هستم و میان موجوداتی قدم می‌زنم که هیچ ربطی به من ندارند و اصلا من را نمی‌بینند. خودم می‌شوم و خودم. رهایی، آزادی و بی‌دغدغه بودنی که در این زمان‌ها -که بسیار هم کم اتفاق می‌افتند- تجربه می‌کنم، بسیار لذت‌بخش است.

اما در مواقع دیگر که می‌توانم بگویم بخش بزرگتری از زندگی‌ام را در بر می‌گیرد، همه‌چیز کاملا متفاوت است. در آن مواقع، من ساره‌ای هستم که آدم‌هایی را در زندگی‌اش دارد که همیشه ندارد.

وقتی به این فکر می‌کنم که کسانی هستند که می‌شناسمشان، کسانی هستند که می‌توانم روی بودنشان و توانشان در پر کردن تنهایی‌ام حساب باز کنم، ناگهان غمگین می‌شوم.

حضور این افراد، اینکه می‌دانی هستند اما نیستند، باعث می‌شود احساساتی همچون دلتنگی، توقع، دلخوری، نگرانی هم هستی پیدا کنند و برای خودشان جایی در من بسازند. در ادامه این اتفاق هم درد و رنجی عظیم است که به سراغم می‌آید.

راستش دلم می‌خواست می‌توانستم با وجود حضور آدم‌های آشنای زندگی‌ام، عدم حضورشان را بدون رنج تجربه کنم. کاش بتوانم آن‌ها را داشته باشم، اما احساسات دردآورِ داشتنشان را در خودم غیرفعال کنم. کاش بتوانم این‌بار، یک بی‌معنایی شادی‌آور در روابطم پیدا کنم.

آدم هاتنهاییهستیمعناحضور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید