saatforosh
saatforosh
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

خسرو

رو مبل نشستم و به دیوار روبروم خیره شدم. چایی بعد از صبحانه ام رو کنار گذاشتم. یه قلپ ازش می خورم. سرد شده. پا میشم برم عوضش کنم. نصف لیوان رو خالی میکنم و به اندازه یک بند انگشت آب جوش می ریزم و دوباره میام میشینم سر جام. امروز کارو تعطیل کردم. حالم اصلا خوش نیست جوراب هامو پوشیدم ولی هنوز تصمیم به رفتن نگرفتم. نمی دونم چکار کنم. چایی رو نمی خورم بلند میشم و لباس می پوشم. بدون هدف از خونه میزنم بیرون. ترافیک صبحگاهی تهران تقریبا تموم شده وسبک تر شده. از تو محله شهرآرا میرم تا برسم به خیابان جلال آل احمد. از بغل زیرگذر گیشا وارد اتوبان چمران جنوب میشم. مسیر زیرگذر نواب را انتخاب می کنم و می رم.

ناخود آگاه یاد مدرسه می افتم. سال 68 دبیرستان شهید بهشتی. بغل دست ما یک هنرستان بود که همیشه زمستانها با اونها برف بازی می کردیم. ما از این ور دیوار اونها را با برف را می زدیم و اونها هم از اون ور ما رو می زدند. خسرو همیشه پرتاپ دستش خوب بود. یعنی همچین پرت می کرد که از رو سر اونها رد می شد و می خورد به دیوار ساختمان هنرستان. یکبار زد و یکی از شیشه های ساختمان هنرستان را شکوند. همه ناظمها و آنتهای مدرسه دنبال این بودند بفهمند کی اینکارو کرده. تو اون شلم شوربای برف بازی کسی نفهمید کار کی بوده. یک ناظمی داشتیم به نام آقای فتحی. با دو متر قد و هیکل، لرزه به تن هر جنبده ای می انداخت. از اون ور حیاط اومد این ور. شروع کرد بچه هایی رو که برف بازی می کردند چک و لقدی کرد. عربده می کشید و می زد. صداش هم ترسناک بود.

-کی بود شیشه رو شکست؟ گفتم کی بود؟

هیچ کسی چیزی نمی گفت. یعنی واقعا نمی دونستند. اگر می دونستند حتما می گفتند. همه جلوی فتحی زبان باز می کردند. یعنی از منم می پرسید می گفتم. چک نخورده اعتراف می کردم.

- گمشید برید سر کلاساتون. یالاااا

زود در رفتیم از دستش. خسرو می خندید. اولش ریز ریز و یواشکی بعدش غش غش می خندید. کسی باورش نمی شد کار اون باشه. پسر به این ساکتی و محجوبی. اصلا بهش نمی خورد. هیچ وقت هم نفهمیدند.

از زیرگذر میام بیرون. اتوبان نواب شلوغه. هنوز تصمیم نگرفتم به راهم ادامه بدم یا برگردم. ساعت یک ربع به ده صبحه. ضبطم را روشن می کنم:


- چشمای تو نقاشیه، انقدر آرومی که قلبم میره دور از حاشیه تومثه دارویی برام قد دریایی ولی ....


دنبال بهونه می گردم که برگردم خونه. اصلا چرا باید این راهو برم. لباس مشکی هم که نپوشیم. از شانس من راه باز میشه و مجبورم گاز بدم و برم. مستقیم میرم تا برسم به بهشت زهرا. میرم سر قطعه ای که بهم گفتند. قطعه قدیمی که خلوته و کسی نیست. از دور تجمع آدمها را می بینم. حدس می زنم باید اونجا برم. نزدیک شلوغی و همهمه جمعیت ماشین رو پارک می کنم و پیاده میشم. هیچ کسی رو نمی شناسم. همه سیاه پوش. گروهی ساکت و سر به زیر و گروهی هم به شدت در حال گریه و زاری. هنوز جنازه را برای دفن نیاوردند. خیلی وقته پدر و مادر خسرو را ندیدم. مادرش رو که از شب عروسیش به بعد دیگه ندیدم. همه ماسک زدند. دیگه واقعا نمی تونم کسی روتشخیص بدم. دنبال اعلامیه یا پلاکارد و نوشته ای می گردم مطمئن بشم درست اومدم. هیچی نیست. آروم از یک نفر سوال می کنم.

- ببخشید نام مرحوم چیه؟

یک نفر از میان جمعیت میاد پیشوازم و اسم خسرو را به زبون میاره. مادر و خواهر خسرو را از دور تشخیص می دم. نزدیکشون میرم و بهشون تسلیت می گم. مطمئنم که منو نشناختند. هرچی می گردم چهره آشنایی پیدا کنم، کسی رو نمی بینم. من نه عضو فامیل خسرو هستم و نه فامیل خانومش. با هیچ کدام از همکارهاش هم آشنایی ندارم. معمایی هستم برای بقیه. خسرو را توی قبر پدر بزرگش خاک می کنند. قبرکن هنوز داشت می کند. استخوانهای پدر بزرگ خسرو را توی یک کیسه گذاشته بودند بالا سر قبر. شاید بیش از دو متر گود شده بود ولی بازم داشت می کند. بعد از عمری تلاش و جون کندن آخرش اینجا آدم می خوابه. این دیگه آخرشه. صدای شیون و ضجه های مادر خسرو واقعا جگر آدمو می سوزونه. خیلی برای یک مادر سخته خودش رو زمین باشه و بچه اش زیر خاک.

نیم ساعتی می گذره و جمعیت بیشتر و بیشتر میشه. تاجهای گل هستند که پشت سر هم میارند. از طرف دوستان و همکاران. از شرکتها و کارخانجات مختلف. اسهای بزرگ و پر طمطراق. خانومش به همراه جمعیتی بزرگتر از سمت غسالخانه می رسند. چشمش به من میوفته و ازم بابت حضور در مراسم تشکر می کنه. من بهتم زده. سر خانومش مثل عمامه پانسمان شده و صورتش خون خالی. باد کرده و سیاه. پلک و چشم چپش به قدری متورم شده که می ترسیدم هر آن بترکه. چطوری از میان اون همه باد صورت و چشمش ما را می دید؟ پدر خسرو هم از سمت دیگه میاد. همه میرن طرفش و بهش تسلیت می گند. منم تسلیت میگم و ابراز همدردی می کنم. چه فایده؟ این حرفها براش پسر نمیشه. مطمئنم که منو نشناخت. هاج و واج نگاهم کرد و چیزی نگفت. دوباره بر میگردم سر جام و دور از جمعیت می ایستم. پسر و دختر خسرو را هم می بینم. دلم کباب میشه. پسرش از من بلندتر. خوش تیپ و پر مو. بالای قبر خالی خسرو نشسته. نه گریه می کنه و نه حرف میزنه. دیگه نایی براش نمونده بود. صدایی ازش در نمیومد.

تابستان بود که خسرو کرونا گرفته بود. بدجوری هم گرفته بود. من می ترسیدم براش که بمیره. اکسیژن خونش بین 60 – 70 بود. دو سه هفته ای بیمارستان خوابید و بعد با کلی ضعف و ناراحتی برگشت خونه. با خودم میگم اگر قرار بود بمیره، ای کاش با همون کرونا مرده بود. از طرفی هم می گم باز جای شکرش باقیه که از اون تصادف وحشتناک حداقل خانومش برای بچه هاش باقی مونده بود. اگر اونم می رفت کی می خواست این بچه ها را بزرگ کنه؟

با صدای بلند لااله الا الله جمعیت به خودم میام. بالاخره جنازه را بعد از غسل و نماز آوردند. جنازه را بالای سر قبر زمین می ذارند. مادر و خواهرش و زنش شیون می کنند، جیغ می کشند و خودشونو می زنند. ملت صلوات و فاتحه می فرستند. بعضی ها هم آروم و بعضی ها هم با صدای بلند گریه می کنند. این آخرین دیداره.

یک هفته پیش به خسرو زنگ زدم. همینطوری واسه احوال پرسی. با صدایی آروم و درگوشی گفت:

- من تو جلسم. بعدا بهت زنگ می زنم.

زنگ نزد. فکر کنم یادش رفت. دیگه زنگ نزد. منم یادم رفت. اصلا باورم نمیشه. حسرت به دلم موند ای کاش بازم زنگ میزدم بهش. حرف نزده رفت. زندگی همین لحظه هاست. ممکنه فردا نباشیم.

خسرو را خاک کردند. هنوز باورم نمیشه. این چی بود که من دیدم. اینجا واسه چی اومدم؟ پسرش منو می بینه. با صدای نالان و ضعیف حرف میزنه

- عمو دیدی بابامو خاک کردند؟ من دیگه بابا ندارم. هیشکی از بابام بد نمیگه. همه دوستش داشتند.

دیگه طاقت نمیارم. بغلش می کنم. بغضم که تا اون موقع جمع شده بود. یهو می ترکه. سفت و محکم بغلش می کنم. اشکم مثل سیل میاد. زار میزنم. یاد کرونا می افتم و ازش جدا میشم. گریه ام بند نمیاد. از جمعیت دور میشم و یه گوشه تنها می ایستم. صدای پدر خسرو را می شنوم. با همون صدای گرفته از حضور مردم تشکر میکنه و از اونها می خواد هنگام ترک مراسم بسته غذایی تهیه شده را بگیرند و ببرند منزل.

میرم جلوی پدر خسرو. آروم شده و داره مردم رو بدرقه می کنه. ازش می پرسم منو شناختی؟ میگه نه. ماسکم رو از روی صورتم بر میدارم و خودمو معرفی می کنم. مثل بمب می ترکه و می زنه زیر گریه. منو بغل می کنه و بلند بلند گریه می کنه.

- ای واااای. من چی دارم به تو بگم. دیدی خسرو رفت؟

آرومش می کنم و کنارش می ایستم. حس می کنم کمرش شکسته. واقعا همچین حسی دارم. خیلی وقته ندیدمش. انگار قدش کوتاه تر شده.

ده دقیقه بعد ازش خداحافظی می کنم و میرم. دیگه طاقت ایستادن ندارم. ای کاش کسی بود منو برمی گردوند خونه. حالم اصلا خوش نیست. دیگه سر قبر پدر و مادر خودم هم نمیرم. داستان زندگی خسرو بعد از اون همه دویدن و زحمت و زندگی تمام شد. آروم از کنار اتوبان میام. ضبط ماشینو روشن می کنم و تو خودم غرق می شم.

بهشت زهرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید