نمی دونم چطور شد که سر از اینجا در آوردم. کلی حرف داشتم که بزنم و الان هیچ حرفی ندارم...
الان نیم ساعته که دارم فکر می کنم.ولی افکارم انگار پرواز کردن. خب، من یه بچه مدرسه ایم.فکر می کنم که نباید اینجا می بودم. ولی دوست دارم یکم بنویسم. وقتی بجه بودم،بیشتر روز رو نقاشی می کشیدم. آرزوم این بود که نقاش بشم.چند تا کتاب داستان داشتم و بارها اونا رو خونده بودم. اهل بازی نبودم، می نشستم دم در و بازی بقیه بچه ها رو تماشا می کردم. ساکت بودم آروم بودم. بزرگتر که شدم، القاب جدیدی گرفتم: مغرور، ازخودراضی، خجالتی. حدود 12 سالم بود که مدرسه ام رو عوض کردم. دقیقا همون سال که من وارد مدرسه ی جدید شدم، یه دختر خیلی محبوب و ظاهرا زیبا از مدرسه اشون رفته بود و بعضیا می گفتن من رفتم جای اونو گرفتم و رفتار خوبی باهام نداشتن. باهاشون جور نبودم.اون سال وضعیت درسیم افت کرده بود. شب ها تا گریه نمی کردم آروم نمی گرفتم. دوران راهنمایی که باز مدرسه ام رو عوض کردم، دیگه حالم خوب شده بود. همیشه شاگرد اول بودم و اوضاع باب میلم پیش می رفت.هرچند هنوز هم وقتی بیرون می رفتیم،مامانم قبل رفتن می گفت: حرف بزن ساکت نباش بگو بخند. مردم فکر می کنن دیوونه ای، معلولی! حالم از این حرفا بهم می خورد. بعد از برگشتن هم باز دعوا داشتیم. چون هیچوقت اطاعت نمی کردم و به قول خودش: مایه ی آبروریزی بودم. اما من معتقد بودم: من همینم که هستم. با شیوع کرونا، دفتر خاطراتم نقش پررنگ تری تو زندگیم داشت. به فیلم و رمان اعتیاد شدید پیدا کرده بودم و اگه یه روز یکی از اینا رو نداشتم ساعتها گریه می کردم. افسردگی شدید گرفته بودم. مامانم دیگه رسما فکر می کرد من دیوونه ام. مکالمات ذهنیم خیلی زیاد شده بود مخصوصا وقتایی که تو جمع بودم. گاهی شب ها هم نمی ذاشت بخوابم. اون روزها سیاه ترین روزهای زندگیم بودن. این وضعیت یه مدت ادامه داشت تا اینکه رشته ام رو برام انتخاب کردن وشروع کردم به طور جدی برای دهم بخونم. چون مشغول درسم بودم، دغدغه هام از بین رفته بودن، قبلا کلی سوال تو ذهنم بود،فکر می کردم به جنس زن داره ظلم میشه،از اینکه کسی ارزش کتاب رو نمی دونست رنج می کشیدم، دوست داشتم یا جزء قشر فقیر جامعه بودم یا ثروتمند، متوسط بودن رو نمی خواستم. و مهمتر از همه،از اینکه کسی درکم نمی کرد خسته بودم. اما سال دهم خیلی عوض شدم. با همکلاسیهام بیشتر حرف می زدم و به این پی می بردم که چقدر باهاشون تفاوت دارم. بهم می گفتن خیلی عوض شدی، قبلا مغرور بودی، سرد بودی. الان انقدر به حرفهای احمقانه اشون خندیدم و تاییدشون کردم که برام تبدیل به عادت شده. فقط کافیه کسی رو نگاه کنم تا بخندم. اینجوری شاید مورد قبول بقیه باشم، ولی هر بار که می خندم از خودم منزجر میشم. حس الانم رو بیشتر می خوامش. حداقل خودمم، خودم. الانم همون آدمم. هنوزم گاهی فراموش می کنم فکر کنم و حرفایی می زنم که باعث میشه بقیه جوری نگام کنن که انگار دیوونه ام. حس بدی داره. انگار یه نقاب دارم که نمی ذاره خود واقعیم رو نشون بدم. اگرم این نقاب رو بردارم، همون القاب لعنتی رو بهم نسبت می دن. نمی دونم چرا دارم اینا رو می نویسم. فقط می خوام داد بزنم. یه جوری که خالی شم. نمی دونم چرا، ولی نمی خوام باشم.
احساس می کنم تنها بودم، تنها تر شدم.