آره حالا سوال من اینه؛ آیا شما ای ملت شریف، یک شخصیت خیالی در ذهنتون دارین که از این یونیوِرس میندازینش تو یونیورس بغلی، رنگ موهاشو عوض میکنین، خونشو عوض میکنین، یهو بجای شهزادهای از خاندانی ثروتمند، تبدیلش میکنین به دنیاگردِ یتیمِ خاکخوردهای که قراره با اعمال خارقالعادش، خوانندگان خیالیتونو انگشت به دهن باقی بذاره؟
حالا این شخصیتی که من تو ذهنمه، غالباً ایرانی و زرتشتیه. یه گیری دادم به این دین معلومم نیست چرا. خودم فکر میکنم بخاطر اینه که خیلی تعدادشون کمه و در نتیجه یهو اسمشو بندازی وسط، شخصیتتو خاص میکنی. این شخصیت من، توی یونیوِرسهای مختلف میره و میاد. یعنی من تو پشت صحنه اینور اونور میبرمش. یک مدتیه توی یونیوِرسِ "بازیگر ایرانی فوقالعاده بااستعداد و همهچیتموم" گیر کرده. مقابلش هم همیشه خدا پارسا پیروزفره.
دیروز که یک سری رفتیم شمال، سُک سُک کردیم و برگشتیم - و مثل هر ایرانی دیگهای، یادمون نرفت سیرترشی بخریم و لب دریا دویستهزارتا عکسِ تو فکر و تو افق و با عینک آفتابی و با دمپایی بندازیم - همش این خانومه، دختره، اصلاً آدمه تو ذهنم بود. یک فیلمنامه نصفه نیمالهای هم براش نوشتم.
گفتم چی؟ گفتم که شخصیت من، به دلایلی که یکم جور کردنش سخت بود برام، خونشو از دست میده. در واقع همسرش یک برادری رو میکنه که اون میاد و سهمشو از خونه پدری که شخصیت من توش ساکنه میطلبه و در نتیجه خونه خوشگل قدیمی با حوض و قرابههای سبز و فرشهای ترکمن و درخت خرمالوش، میپره از دستش میره. مجبور میشن بفروشنش.
پولی که براشون میمونه، اونقدر نیست. خونه مرکز شهر رو تحت عنوان کلنگی میفروشن و با دادنِ سهمِ برادر شوهر، چیز زیادی نمیمونه براشون. میرن خونه میبینن، یکی از یکی بدتر و سوراخموشتر و بیپنجرهتر. میخوره تو ذوقشون. خونه و کار دائم و بیمه و "همون همیشگی"هایی که تو زندگی باید داشت و اگه نباشن، یعنی زندگی طرف یک شکست بزرگ بوده رو ول میکنن میرن ایرانگردی.
حالا اینجا یه گیر و گوری هست که عاقا مگه میشه طرف انقدر راحت ول کنه بره؟ بحثِ خونستها! حالا ایشالا فیلمنامهنویس اینجاهاشو رفع و رجوع میکنه.
خلاصه اینا میزنن به دل ایران. استانهای مختلف و آدمهای مختلف و بدبختی و خوشبختی و اشکها و لبخندها. حالا کلی پلانهای aesthetic تو ذهنم هست که برای توصیفش، باید به پینترست و تامبلر رجوع کرد :)
آخرشم قراره یک نتیجهای درباره اینکه از زندگیتون لذت ببرین و همه قرار نیست طبق یک سری نُرمهای از پیشتعیینشده رفتار کنن و سفر چه خوبه و یک سری مفاهیم عمیقتری که فعلاً نمیدونم چیه بگیریم.
و البته همسر هم یک ۱۸، ۲۰ سالی بزرگتره تا هم روی موهای جوگندمیش مانور بدم، هم اطرافیان مدام گیر بدن که شوهر تو با این سنش چرا هیچی دستشو نگرفته؟
همسر باید یک رشته بیخاصیت در ایران، اما سوپر جذاب خونده باشه در بِلادِ کُفر. فلسفه برکلی مثلاً. داریم اصلاً؟
آخرش هم همسرِ ظاهراً رویایی و خیالپرداز و آرمانگرا و اهلِ شبنشینی و گفتگوهای بینتیجه، کتاب مینویسه.
شخصیت منم...یه کاری میکنه دیگه.میدونم باید یه حرفهای داشته باشه که در سطح والای خودش، بسیار عالی و خفن و اینا باشه، اما فعلاً در سطوح پایینترش در حال practice شدن باشه. اما وقتی سفرشونو میرن، در حین سفر یاد میگیره چجوری از آرمانهاش و اون چیزی که توقع داشته بشه، پایین نیاد. بیا اینم مفهومِ عمیق و فلسفیمون.
میتونم شخصیتمو یک گرافیست بکنم که تا قبل این ماجراها، بنرهای تبلیغاتیِ چشمکزنِ رومخ تو سایتهای دوزاری رو طراحی میکرده، اما بعد از اون میره بستهبندیِ یک برندِ ارزشیِ محلی رو طراحی میکنه. یه همچین چیزی.
اینم از draft ناقص و کچلِ من.
بازم از پروتاگونیستِ همهفنحریف مینویسم. اصلاً ما دستکم هشت سالی میشه که با ایشون اُختیم، حالا حالاها هم باهاشون کار داریم...