تصمیم گرفتم به جای دفترچه یادداشتم از اینجا استفاده کنم و کمی مدرن باشم.
باید عرض کنم که روزهای عجیبی رو میگذرونم. دیروز متینا نمره آیلتسش رو برامون فرستاد. بعد از کلی ذوق برای خودم گریه کردم. من زندگی کردن بدون این آدمایی که دوستشون دارم رو بلد نیستم حقیقتا.
من دچار ترس عجیبی شدم. میخوام همه رو تو بغلم نگه دارم و نذارم برن. بهار ماه دیگه باید بره سفارت و فکر میکنم 3 ساعت با هم حرف زدیم که آیا ممکنه در آینده هم هم رو باز ببینیم؟من از وقتی که یادم میاد بهار و الهام توی زندگیم بودن. یادم نمیاد قبل اون ها چیکار میکردم.
کلا کندن از آدمهایی که مدت زیادی در زندگیت بودن خیلی سخته. من از یه اکیپ دوستان عزیز کندم ولی دلتنگ چندتاییشون میشم هرازگاهی. ولی صبا جون بذار بگذره باشه؟ من کندن از آدمها رو به خواست خودم بلدم ولی یالله چجوری میتونم جبر جغرافیایی رو هضم کنم؟
با علی در مورد ترسم حرف زدم. علی ترسش از من بیشتر بود، گفت من غلبه کردم تو نمیخوای دست از این کارا برداری؟ پاشو اقدام کن و سال دیگه ایران نباش. به نظرم علی از من شجاع تره. همیشه شجاع تر بوده. شاید باورتون نشه ولی من حجم زیادی از دیپ تاک هام رو با کمال و علی داشتم و سعی دارم هیچ وقت از یاد نبرمشون. درست موقعی که حالم بد بود من رو گرفتند و از لجن مغزم کشیدند بیرون.
با حامد 2 ماهی هست آشنا شدم. خداوندا نکنه وابستش بشم و باز اوضاع خیط بشه.
به هر حال پسر گلیه کاملاً . فکر میکنم دوستش دارم ولی هنوز این رو واضحاً بهش نگفتم. این رو وقتی بغلش کردم فهمیدم. بغل کردن آدما خیلی چیزارو بهت میگه، بغل کنید هم رو دوستان عزیزم. ببوسیدشون.
قضیه مهاجرت ولی همچنان توی ذهنم وول وول میخوره. اونم متوجه این قضیه بود. میگفت خدارو چه دیدی، اگه آدم هم بودیم شاید با هم رفتیم. نمیدونم واقعا. کاملاً گیجم. نمیدونم این رابطه درست هست یا نه ولی میدونم شاید باید به خودم اجازه بدم به یک آدم درست عشق بورزم.
در انتها هم میخوام اینجارو یکمی فعال کنم. میبوسمتون