Saba Abaszade
Saba Abaszade
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

خانوم کوچیک گم میشی، ماهی بی دم میشی!

حس و حال بسیار غریبیه. بهار دو هفته ای هست که رفته و رها به زودی میره.

به طریق عجیبی ترس‌هام کم شده‌. شجاع‌تر شدم خیلی. ترس از دست دادن و وابستگی کم کم داره توی دلم کم رنگ میشه.

دیگه کاملا مطمئنم که میخوام برم. به هر قیمتی شده نمره‌های خوب میگیرم، بالاخره مقالم رو چاپ میکنم و تا یک سال دیگه پذیرش رو میگیرم. خسته شدم از معلق بودم. خسته شدم از وطن نداشتن و مهاجر نبودن. حس برزخه.

گاهی اوقات عین دیوونه ها تصور میکنم یک سال دیگه دارم هفت سینمو میچینم، یه فرش خوشگل سرخ‌فام ایرانی گرفتم و دارم برای دوستام ته‌چین میپزم. شاید عاشق شده باشم. شاید بچه‌دار بشم.

فرش کردستانی
فرش کردستانی


نمیدونم ولی حس زندگی دارم، خیلی وقته نداشتمش.

از بزدلانه زندگی کردن بدم میاد. میخوام زن باشم و زنیت بکنم. درسمو بخونم و دنیا رو بگردم و تجربه کسب کنم.

مامان مطمئن باش بهم نمیگی « فهمیده تنهایی چیه

جاش کجاست، پری کیه

پاشین برین مثل باد

بدون داد و فریاد

دخترمو بیارید

توی خونه‌اش بذارین»


مهاجرت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید