حس و حال بسیار غریبیه. بهار دو هفته ای هست که رفته و رها به زودی میره.
به طریق عجیبی ترسهام کم شده. شجاعتر شدم خیلی. ترس از دست دادن و وابستگی کم کم داره توی دلم کم رنگ میشه.
دیگه کاملا مطمئنم که میخوام برم. به هر قیمتی شده نمرههای خوب میگیرم، بالاخره مقالم رو چاپ میکنم و تا یک سال دیگه پذیرش رو میگیرم. خسته شدم از معلق بودم. خسته شدم از وطن نداشتن و مهاجر نبودن. حس برزخه.
گاهی اوقات عین دیوونه ها تصور میکنم یک سال دیگه دارم هفت سینمو میچینم، یه فرش خوشگل سرخفام ایرانی گرفتم و دارم برای دوستام تهچین میپزم. شاید عاشق شده باشم. شاید بچهدار بشم.
نمیدونم ولی حس زندگی دارم، خیلی وقته نداشتمش.
از بزدلانه زندگی کردن بدم میاد. میخوام زن باشم و زنیت بکنم. درسمو بخونم و دنیا رو بگردم و تجربه کسب کنم.
مامان مطمئن باش بهم نمیگی « فهمیده تنهایی چیه
جاش کجاست، پری کیه
پاشین برین مثل باد
بدون داد و فریاد
دخترمو بیارید
توی خونهاش بذارین»