چشمان تازه از جنگ هزاران هزار تصویر پیشرو برگشته کمی آرامش می خواست. کاش هیچگاه احساسش نکرده بود...
توهم همین حس را داری درست میگویم؟ گاه فکر میکنی که اگر دوراهی را بیخیال نمیشدی و از بیراهه ی کنار به سرزمین خرافات ابدی نمیرفتی چه میشد؟ اگر سکه را بالا می انداختی و شیر و خطی می کردی و سپس راهی را در پیش میگرفتی شاید مستقیم به مقصد تصوراتت میرسیدی.
حال که خدا با ملودی های مختلف در گرامافونت نواخته شده، حال که احساساتت دستخوش تغییرات و گذر از مصائب و سختی های راه شده است چگونه به اصل بر خواهی گشت؟
زندگی را در همین سرزمین پایانی دنیا تمام کن . بگذار به اصلت برگردی ، به نور بپیوندی و در آسمان ناپدید شوی .