saba
saba
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

یک لقمه نان با او چه می‌کند...

به خاطر می آورم روزی را که پدرم کنارم نشسته و دستم را گرفته بود و می گفت که بدانم روزی خواهد رسید که جنگل افکارم آن قدر درهم می شود که دیگر نخواهم توانست جایی را برای خروج پیدا کنم. می گفت آن زمان دیگر دیگر مانند الان نمی توانی چراغی دست بگیری و چونان که داری در باغی قدم میزنی، در این جنگل کم پشت و خلوت راه بروی. آن لحظه که دیگر حس کنی راهی برای نجات از آن هزار راهی نداری، خواهی آموخت که جایی چادر بزنی یا سر پناهی دست و پا کنی و آتشی بر پا کنی و به آن وهم و افکار وحشی هجوم آورده خو بگیری. می دانم که همین حالا هم نقشه ای از شهر رنگارنگ خیال و تصوراتت در دست نداری و میخواهم بدانی که هیچگاه هم نخواهی داشت. حتی روزی خواهد رسید که روزهایت پر می شود از سقوط های ناگهانی و گاها دردناک از بلندای قله ی روزمرگی ها! اما دخترکم حال که می توانی دست عروسک هایت را بگیری و کنار خودت بخوابانی، در جنگل افکارت قدم بزنی و از هوای خوشش لذت ببری، به هرجایی که از شهر هزار و یک رنگ تخیلاتت می روی به سلامت بازگردی و هنوز پرتگاه اشتباهاتت آنقدر عمیق و تاریک نشده است،اشک هایت را پاک کن و لبخند بزن و همه چیز را به من بسپار که راه بسیار است و فعلا بارها را من به دوش می کشم.

پدر راست می گفت؛بار هارا به دوش می کشید، بیش از همه ی ما. نمی گذاشت آبی در دلمان قطره ای شود که از چشممان میریزد اما حال که مدت ها گذشته است و من جنگل افکارم روز به روز تاریک تر و وهم آمیز تر می شود و جثه ی ناجیزم از ترس لبریز شده، بیش از پیش پرت شدن های پدر را از قله ی روزمرگیهایی که سالها قبل تعریف کرده بود حس می کنم . هرروز بیشتر انعکاس سقوط ها و پرت شدن هارا بر چهره و رفتارش می بینم؛ و پدر که جان می کَنَد برای لقمه ای نان را هربار بیش از پیش گمشده در جنگل هزارتوی افکارش می بینم و فریاد هایش را برای رهایی می شنوم و انگار کم کم دارم می فهمم که بزرگ شدن چه جاده ی پر پیچ و خمیست و چه پر است از تونل هایی که خبری از هوای آن طرفش نداری. یادم می آید که بعد از حرف های آن روز دستش را گرفتم و خواستم که قول بدهد اگر هم گم شد در آن هزارتوی بی سر و تهش، من را شبتابی ببیند که راه بیرون آمدن از آن همه تاریکی را نشانش می دهد. اما این روز ها تاریکی درختان سربه فلک کشیده و مرداب های نامحدود، پدر مهربان و صبور گذشته را درون خود غرق کرده و شبتاب سالهای قبل هم دیگر راهی برای بیرون آمدن و نجات از دام توقعات و افکار خودش ندارد...



بزرگسالیلقمه ای نانمنخروج از کودکی
شاید یه روزی فهمیدیم زندگی فقط سراب های ذهنیمون بوده :) و من فقط یه نسیم بهاری ام که اومده برای وزیدن، تجربه کردن و رفتن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید