نشریه سبا
نشریه سبا
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

نامه‌ای به نورون استم سلی که هرگز نورون نشد!

سرم را با خاکستری که باد از شمع یاد تو آورده می شویم، پیراهنم را از عطــر حواس تو خوشــبو میکنم، بندهای کفشــم را به عشــق رســیدن به تو محکم میبندم، با اینترنتی که از تو به جا مانده اسنپ میگیرم و با هوای تو از خانه بیرون می زنم. با دهانی که از اســم تو پر اســت ترانه ی وصل میخوانم و با چشــمانی که به انتظار آمدنت خیره مانده اســت تمام عابران کوچه را دید می زنم: همه پیرزن اند، بر میگردم! اسنپ را لغو میکنم، پیراهن و کفش را یکجا در میاورم، چشم و دهانم را میبندم و به تو نامه می نویسم، نامه ای نوشته بر با

پاییز: سلام استم سل عزیز، سلام رفیق تمیز. ســلام، حال همه ی ما پیرزن است، ملالی نیست جز رها شدن

روســری ها در باد، موهای ســپید حنا شــده، عصاهایی به دست، خمیدگهایــی بــه کمر، عینکهایی به چشــم، غرغــره هایی به لب، وصیت هایی به جیب و امیدهایی رها رها رها به آســمان. امشب به زیارت دستخط خودم آمده ام تا به تو نامه بنویسم، شهر همه از کاغذ پر است اما همه یا تبلیغ ساندویچ است یا رژ لب، یا گاوی برای چرا، ســوال پرسیده است یا چرا برای شــیر جایی نیست جوابش را کسی نمی داند. آهویی هم اگر مانده باشــد ضامن وام شــده و اکنون در مســیر زندان است. امشب به هوای به تو نوشــتن و از تو نوشتن به خودم زده ام به خاکریزی پر از خون و خواب. مرا قبلا اگر بیدار دیده بودی اکنون پشــت کنکورم، قصدم دارم امســال دگر عشق قبول شــوم و با عقل فارغ شوم. تصمیم گرفته ام کتابهایم را بفروشم شتر

بخرم بار مصیبت بکشم اینجا خیلی هوای غصه خریدار دارد. برای تو نامه نوشــتن آســان نیســت، ما بیولوژی تــو را به راحتی نمیدانیم، ما طریق پیام رســانی ات را نمیفهمیم، ما و فهم رســالت هســته ی تو هرگز. ما و رد شدن از غشای تو عمرا. ما فقط میدانیم یک ســلول چقدر میخورد و چقــدر پس میدهد. ما نمیدانیم که مغز یعنــی چه. ما نمیفهمیم کــه عصب یعنی چه. حال اگــر به تو نامه مینویسم فقط از روی عشق است، عاقلی کار ما نیست کار ما همان

که گفتم هست، کار ما خوردن و پس دادن است عزیزکم. به تو نامه مینویســم، شــاید به این دلیل که مهدی کوهدار گفته است. سردبیر را میگویم که دل خوش کرده من طنز بنویسم تا بلند بلند نشریه اش را گریه کند اما بیچاره نمی داند که اکنون اول سال 1404 هســت و صــدای ما را از ملکوتی می شــنوید که فرو ریخته است. سلام مهدی عزیز، فکر کنم تو خودت سلولی بنیادی هستی که میخواهی نورون بشوی و به مغز جامعه کمک کنی اما اگر روزی از طریق کلیه یا روده دفع شدی من برایت بلند بلند فاتحه میخوانم و

نثار روحت تصویری از سی تی اسکن مغز میکنم. برمیگردم دوباره به نامه، ببخشــید کلا حواس من پیرزن اســت،

اکنون که من این نامه را مینویســم ممکن است پیرزنهایی در کناره باختــری رود اردن مرده باشــند و یا پیرزنهایی در شــرق مدیترانه به پیرمردهایی نگاه عاشقانه کنند. ممکن است عده ای پیرزن همین حالا در کوچکترین ایالت اســپانیا، ته ســیبیل گذاشته اند تا غذای نذری بیشــتری بگیرند و یا چند پیرزن با بوق و ســوت تیم محبوب خود را در لائوس تشــویق کنند و شــاید پیرزنهایی بــا دامن کوتاه و کفش ســپید عصا زنان از نیل رد میشــوند تا به فرعون بپیوندند اما من همچنان پیرزنی لجوجم که نه به ســلول بنیادی اعتقاد دارم نه به ســاپورت و نه به مغز. از لحاظ من مغز ارگانی است توخالی مانند خیلی از ارگانهای کشــورم مثل فرهنگ مثــل آموزش پرورش مثل دانشگاه. من فقط پیرزنی هستم که کوچه را پر پیرزن میبینم و حالم

از احوالم به هم میخورد. اســتم سل عزیزم، بعدها که این نامه را خواندی آن را بسوزان که

میدانــم هزار جنبــش آنتی پیرزن قطعا مرا به جــرم اهانت به پیر به پبغمبر محکــوم و از بالای دارالعماره تعصب شــان به زمین پرتاب خواهند کرد. اما بدان که من خود پیرزنی هستم که آنتی باکتریالم و هر روز از مجاری خاصی دفع و با مجاری خاص تری وارد سیســتم می شــوم. من پیرزنی هستم که هر روز تلویزیون را روشن میکنم، از اخبار ســیل و طوفان و زلزلــه را رصد میکنم و بعد میگویم کاش به تو که اکنون در مسیر رشــدی آسیبی نرسد. کاش این بچه زودتر از حالت بنیادی به حالت تمایز برسد، برای خودش کسی بشود، چرخه ای و مسیری داشته باشــد. آه چقدر تمایز خوب است، چقدر خوب

است کسی به رشدی برسد که هر روز برای کسی تقسیم نشود. ســلول روزهای این مرثیه، وصیت میکنم تو را که اگر خواســتی به ســلول خاصی تمایز پیدا کنی، قلب نشوی، میدانی که تمام این پیرزنها دلشان شکسته اســت، ریه نشوی که مسموم میشوی، مغز هم نشــو، نیازی به تفکر نیست اینجا. خواستی روزی بزرگ شوی یا غضروف ناحیه ای میان دســت و بازو شــو و گوشه ای برای خودت شعر بنویس و یا کبد شو که احمقی بیاید و بگوید جگرتو عشقه. این نامه طنز نیســت واقعیت هم نیست این فقط قسمتی از زلف آشفته ی یک پیرزن است که عکسش را برداشته و کوچه ها را ورق میزند

تا بداند باد از کدام طرف آرامتر می وزد. اســتم جان، شلوار و پیراهنت را بردار، کمی هم نان بربری و یک

مشت مویز. هر وقت این نامه به دستت رسید، ترمینال آزادی باش، اتوبوســی که راننده ش پیرزنی قد بلند است تو را سوار میکند و سفر جدیدت آغاز می شود. نه از مقصد بپرس نه از ساعت و نه از مسیر. بخواب و هر وقت ایســتاد از اتوبوس پیاده شو. پیرزنی قد کوتاه تو را به جایی می برد که میخواهی فقط نه از حقوق خود سوال کن نه از محل زندگی ات. وقتی رســیدی در اولیــن فرصت تمایز پیدا کن به

دست تا راحت دستت به دهنت برسد همین. والسلام

نورونطنز
نشریه دانشجویی سبا راه حلی برای نگرش جدید و کاربردی به سلول های بنیادی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید