چپمغزِ راستنما. من خيلى آرام راه ميروم؛ هيچكس به من نميرسد.
لبخندت؛ فلسفه تلخی قهوه

سبز بود! سبز بود یا سرخ؟ درست نمیدانم، اما هر چه بود، گرم بود؛ لبخندت را میگویم.
چه ساده لبخند میزدی، لبخند میزدم، میخندیدیم و جهان، آری جهان گویی شکوفه تازه سر از آستین برو کردهای بود که طراوت و حلاوتش جان را مینواخت. اینها، همه از برکت لبخند تو بود.
سپیده بود، سحر بود، طلوع بود یا هر چه تو دوستتر میداری بنامیاش. آرام آرام در خیابان بیانتهایی که سنگفرشهایش رفیق راهمان بود، قدم میزدیم.
دست در دست، دوشادوش، نفس در نفس. تو از من پرسیدی: راستی فلسفه تلخی قهوه چیست؟ ستاره را چه چیز از سیارهها جدا میکند؟ آب که در خاک میرود، کجا میایستد؟ خدا خالق بدیها هم میتواند باشد؟ خورشید ...
به خورشید که رسیدی، لحظهای ایستادی، مکث کردی و ادامه دادی: راستی خورشید از دستهای ما میتواند گرمتر باشد؟
من هاج و واج ایستاده بودم و تو را مینگریستم. «مگرنه اینکه قرارمان این بود که من را در مقابل چیزی قرار ندهی، که نمیدانم؟» در میام حرفم دویدی و گفتی: « ما هیچ قراری با هم نداشتیم، آقای دانای کل»
همین را که گفتی، یکهو دلم ریخت. لبخندت، مضاعفش کرد. ناگهان، توهمت رنگ باخت. ما هیچگاه هیچ قراری با هم نگذاشتهبودیم. راست میگفتی.
سپیده در چشمم رنگ باخت. ما هیچگاه ...
هیچ صبحی را قدم نزده بودیم.
سرما به تنم نشست.
راستی سرزمینت، چقدر سردتر از اینجا خواهد بود؟
مطلبی دیگر از این نویسنده
سال نوی من از امروز آغاز میشود؛ دوم اردیبهشت ماه
مطلبی دیگر در همین موضوع
عکس داستانک(قسمت بیست و یکم:سیلی!)
بر اساس علایق شما
چطوری شغل دلخواهم رو پیدا کنم؟