پندار
بعدظهر یک روز تابستان سال هزار و سیصد و نود و پنج، هوا بسیار گرم بود و مترو شلوغ نبود. خط سه مترو تهران را سوار شده بودم. مثل همیشه تنها، مقصدم یک موسسه آموزشی بود در خیابان پرتویی پایین تئاتر شهر. کنار درب واگن ایستاده بودم، کتابم دستم بود و زمزمه های جاناتان را در دل سیاهی شب خط به خط دنبال می کردم. جاناتان تنها در اوج دو هزار پایی پرواز می کرد و من در واگن گرم و تار...