شاعر ميتواند به کمک شور و اشتیاق و توانایی ابداع و آفرینش خود به طبیعتی دیگر دست یابد و اشیاء و پدیدهها را به گونهای بيافریند که یا بهتر از آن چیزیاست که طبیعت عرضه میکند، یا کاملا نو و تازه است؛ آنچه به تحول و نوشدن شعر منجر ميشود، شیوۀ تعبیر مفاهيم بر اساس یک نگرش تازه به جهان است و مسلماً تأثیر دنياي امروز، محیط زندگي شاعر و تغییر جلوههای روحی و عاطفی او را باید از دلایل آن دانست. حسین منزوی شاعري است با قدرت تخیّلي بينظير در به تصویر درآوردن نادیدهها و ناشنیدههایی که در ذهنش شکل گرفتهاند. حضور مشبهبههای عقلی در غزل او از علاقهاش به سنتشکنی، فرار از کلیشهها و دلبستگی به شکلهای مبهم خیال حکایت میکند، به طوری که یکی از عوامل پیچیدگی خیال،کاربرد همین تشبیهها است، مثلا منزوی معشوق را به «تلاقی مه و معما» شبیه میکند یا او را شبیه به «تراکم رازهای دنیا» میبیند، معشوق او «خون خورشید» است و «روح صحرا» وقتی میگوید: «تلاقی بشکوه مه و معمایی/ تراکم همۀ رازهای دنیایی/ فروغ باری، خون نظیف خورشیدی/ شکوهمندی، روح بزرگ صحرایی» و در غزل دیگر او را به «روح چشمهها» و «نبض دریاچهها» تشبیه میکند: «تو روح نقرهیی چشمههای بیداری/ تو نبض آبی دریاچههای خواب منی».. یکی ديگر از شیوههای تصویر پردازی وي که به نو شدن تصاویر ختم میشود، تشبیه عقلی به حسی است، مانند بیتی که در آن «شتاب» که مفهومی انتزاعی و ذهنی است به «شط» که مفهومی حسی است تشبیه میشود: «اگرچه با تو دور زندگی تند است اما باز/ سلام ای شط شیرین شتاب من! سلام ای عشق!». یا «بغض» را به «دیگ» تشبیه میکند: «بر آتش است بغضم، تا کی رود، سر آیا/ این دیگ تفتۀ پر، از اشکهای جوشان». در روند تصویرپردازی منزوي گاهي استعارههای غریبی به چشم ميخورد مثلا در این ابیات: «تراکم همۀ ابرهای زاینده!/ بیا که یادی از این شورهزار دور کنی/ کبوتر افق آرزو! خوشا گذری/ بر این غریب، بر این برج سوتوکور کنی/ چه میشود که شبی، ای شکیب جادویی!/عیادتی هم از این جانِ ناصبور کنی» استعارههایی غریب دیده میشوند، مثل: «تراکم ابرهای زاینده»، «کبوتر افق آرزو» و «شکیب جادویی» که استعاره از معشوق هستند و «شورهزار دور»، «برج سوتوکور» و «جان ناصبور» که استعارههایی غریب از عاشق میباشند.
مهمتر از تمام اينها و آنچه به غزل او رنگوبويي خاص داده، به تصوير درآوردن نادیدنیهایی فراسوی خیال است. دیدگاه رایج در بلاغت که تخیل را تصویرهای برخاسته از ذهن میداند که به وسیلۀ تداعی کنار هم قرار گرفتهاند و حاصل دیدهها و شنیدهها هستند، برای تحلیل عالیترین نوع شعر کارایی ندارد. کالریج یکی از نظریهپردازان مکتب رمانتیسیسم است که در رابطه با قوّۀ تخیل نظرات قابل تأملی دارد. او دو اصطلاح خیال و تخیل را به کار میبرد و معتقد است که خیال همۀ مواد خود را حاضر و آماده از طریق قانون تداعی به دست میآورد، اما تخیل در درجۀ بالاتری قرار دارد و میتوان آن را به دو صورت اولیه و ثانویه در نظر آورد. تخیل اولیه میان حس و ادراک میانجی میشود، اما تخیل ثانویه در عين همساني با تخیل اولیه از لحاظ درجه و حالت و طریقۀ عمل با آن متفاوت است و ميكوشد انتزاعی آرمانی پدید آورد؛ كالريج بر اين باور است كه اين تخیل جمالشناسانه از قوانینی که حاکم بر فهم است آزاد و رهاست و با اتکا به اصولی مافوق معرفت حسی و تحقیقپذیری تجربی صورت میگیرد. میتوان تصاویر شعر را آنقدر متفاوت از تصاویر دیدهشده در شعرهای ماقبل خود ساخت، که بیشتر به تابلوی نقاشی مشابهت داشته باشد تا شعر؛ در چنین مواردی دیگر نمیتوان بر سر اینکه تصویر بر چه اساس شکل گرفته و آیا پایههای تشبیه و وجه شبه قابل پذیرشی دارد یا نه، بحث کرد. تصویر در ناخوداگاه شاعر شکل میگیرد و میخواهد معنایی را به حسّیترین شکل ممکن منتقل کند. برای مثال در این دو بیت تصویر ذهنی شاعر در چینش کلمات و انتقال حس، نقش عمدهای را ایفا کردهاست:
بارید صدای تو و گل کرد ترنّم
انبوه و درخشنده چنان خوشۀ انجم
عشق از دل تردید برآمد به تجلّا
چون دست تیقّن ز گزیبان توهّم
این تصاویر از جهانی نادیدنی روایت میکنند تا مخاطب را به حیرت وادارند؛ حیرت از اینکه: صدا باریدهاست؛ ترنّم گل کردهاست؛ صدا انبوه و درخشنده مانند دستهای از ستارگان است؛ یقین مانند دستی از گریبان توهّم بیرون آمدهاست؛ عشق به این دست شباهت دارد؛ همۀ اینها از خیالاتی شگفت حکایت میکنند که در دنیای بیرون نادیدنی هستند، اما میخواهند از حس و معنایی ساده حکایت کنند. شاعر میخواهد بگوید: «شنیدن صدای خوشآهنگ تو، دنیای مرا روشن کرد و عشقم را از شک به یقین رساند»، اما برای بیان آن و به شگفتی واداشتن مخاطب از قوۀ تخیل کمک میگیرد و مشابهتهایی میآفریند که قابل توجیه نیستند، مثل تشبیه «صدا» به «باران» و «خوشۀ انجم» یا تشبیه «عشق» به «دست بیرونآمده از گریبان توهّم»، یا در جایی دیگر شاعر برای بیان حال ناگفتنی خود و نمایاندن تصویری از آشفتگی درونیاش به مخاطب، چنین تصویری میآفریند:
ساعتی بودم مشوّش گاه پیش و گاه پس رفتم
دستهایم عقربکهایی که بیتنظیم چرخیدند
بغضهایم ـ غدههای شوخ سرطانیم ـ بیوقفه
بین خشم و چشم من خوشخیم یا بدخیم چرخیدند
مثل اخترها به گرد کعبه و کانون خود ـ خورشیدـ
خندهها و اشکهایم گرد تنهاییم چرخیدند
عقربه بودن دستها و چرخیدن بیسبب آن میتواند بیانگیزه بودن یا شوریدگی شاعر را نشان دهد، منزوی برای به تصویر درآوردن تلخی «بغض» که مفهومی انتزاعی است، آن را به نادیدنیِ دیگری چون «غده بدخیم سرطانی» شبیه میکند و گریه و خندۀ بیاختیارش را در تنهایی، مانند اخترانی میبیند که دور خورشید میچرخند و با این شیوه، از طریق تخیل، حال درونی خود را از دوری معشوق بیان میکند. تصویرهای حاصل از تخیل به غزل منزوی، صورتی نو بخشیدهاست؛ اینها تصاویری هستند که در ذهن شاعر شکل گرفتهاند و نمیتوان آن را با کمک منطق تصویرگری در علم بلاغت تحلیلکرد، مثلا با چه توجیهی «انسان» به «سرزمین مرگ» شبیه میشود و «چشمها» به «برکه» و «دل» به «دریای خون»، وقتی شاعر میگوید: «سرزمین مرگم اینک، برکههایش دیدگانم/ وین دل توفانیام دریای خون بیکرانش» یا «زن جوان» چه شباهتی به «غزلی با ریف آمد»، «خلوص منتزع» و «خلسۀ مجرد» میتواند داشتهباشد، وقتی شاعر میگوید: «زن جوان غزلی با ردیف آمد بود/ که بر صحیفۀ تقدیر من مسوّد بود/ میان جامۀ عریانی از تکلّف خویش/ خلوص منتزع و خلسۀ مجرد بود» یا چگونه میشود انسانی «هزار قایق نجات» باشد و همراه با «هزار رود» بیاید:
سرکشیدم از میان خون دوان دوان که آمدی
پرگشودم از درون گشودهبازوان که آمدی
من سر گریزم از مدار بینهایت تو نیست
با تقابل دو آینه تن و روان که آمدی
گفتم این هزار قایق نجات من چه آشناست
با هزار رود ناگهان، روانروان که آمدی
این گونه تصاویر اغلب از طریق پیوند میان عناصر ذهنی و عینی شکل میگیرند و به جرأت ميتوان گفت منزوي از نظر شگردهای تصویرگری و تنوع خیال و حضور تصویر به عنوان عنصر مسلط در غزلش با هيچ يك از غزلسرايان هم دورۀ خود قابل قياس نيست.