کسی من را نمی دید. همه چیز تا نزدیکی من می آمد اما با من برخورد نمی کرد. فضایی بود بدون زمان و مکان مشخص. خاکستری مه آلود همه جا را برداشته بود. به سبکی یک روح قدم بر می داشتم. متحیر بودم. چه اتفاقی افتاده؟ ناگهان جرقه ای از آگاهی درونم روشن می شود؛ نه در سرم، بلکه در قلبم. من مرده ام. دهانم باز می ماند. حالا می فهمم چرا نمی توانم چیزی بخورم. چرا هیچ پول و برکتی به سمتم نمی آید. من در «این دنیا» دیگر جز بخاری مه آلود نیستم. با فاصله ای چند سانتی متری از زمین، روی پیاده روی سنگ فرش شده ای می دوم. به خدا التماس می کنم فرصت دیگری به من بدهد. در آنی می دانم که این همان لحظه ای است که در کتاب های دینی نوشته شده بود و هیچ وقت برایم معنایی نداشت. دردی عمیق در وجودم تیر می کشد. سرما در غیبت عشق، نور و امنیت سایه انداخته است. حسرتی فریادگون روی روحم خنج می کشد. برای فرصتی دوباره ضجه می زنم. کاش این کابوس تمام می شد. حالا متوجه پیکری در سکون می شوم که جلویم ایستاده است و با ژستی دعوت کننده از من می خواهد که همراهش بروم. او بی تفاوت است. مثل این که هزاران بار چنین صحنه ای را دیده باشد، به رنج من اعتنایی نمی کند.
امروز پنجمین روز پاییز است. پاییز دوست داشتنی و مرموزی که تا بدنم بخواهد به غروب های زودهنگامش عادت کند باید افسردگی هایش را به جان بخرم. اما امروز شاید غریب ترین روز پاییزی است که تا به حال دیده ام. جریانی مغناطیسی از ترس، حیرت و ناامنی در من حرکت می کند و هرچه به سمت انتهای روز می رویم، عمق بیشتری می گیرد. تصاویر خوابم مثل داستانی تب آلود از کافکا دوباره جان می گیرد. تلاش می کنم به سمت دیگران بروم و لحظاتی حقیقی از حضور داشتن را با آن ها شریک شوم، اما امروز پر از برنامه های مختلف است و همه به شدت مشغول کارهای خودشان هستند. به محض این که بخواهم کارهایم را انجام دهم دلهره نفسم را می برد. دوست دارم حالم را به تغییرات هورمونی مزخرفم بچسبانم که هر ماه زندگی ام را کله پا می کند. اما نمی توانم به خودم دروغ بگویم. امروز طعم دیگری دارد؛ آب دهانم را فرو می دهم. چرا زودتر نمی روم بیمارستان و نتیجه جراحی شش ماه پیش را چک کنم؟ اگر نتیجه خوب نباشد چه؟ نکند این حال، پیش آگهی خبرهای بد باشد؟ نکند این همان شهود من است که مثل لامپ خرابی قطع و وصل می شود؟ درست است که همیشه لاف شهودم را زده ام و از دیدن هم زمانی ها و نشانه ها ذوق کرده ام، اما امروز دلم نمی خواهد یک بانشی اسکاتلندی باشم. خل نشو دخترم، خودت هم می دانی چه استعداد بی نظیری برایم فاجعه سازی داری. نع! دلم می خواهد با غم و ترسم همراه باشم و تماشایشان کنم. این باعث می شود حرف اصلی سرکوب شده امروز راهش را به هشیاری ام باز کند: نکند قرار است بمیرم؟
روی چمن ها چهارزانو می نشینم و چشم هایم را می بندم. نور آفتاب مثل تلالویی روی آب بر پلک هایم می لغزد. گرمم می کند. فکر می کنم: «با وجود چنین آفتاب گرمی، همه چیز در امن و امان است و امکان ندارد که اتفاق بدی بیفتد.» نفس های عمیق می کشم و به خدا می گویم: «پلییییییییز... من تازه دارم یاد میگیرم آدم باشم»... دعا می کنم. برای خودم، برای دنیا. پنج دقیقه بعد از جایم بلند می شوم و به سمت ساختمان می روم. آرام تر شده ام، اما فقط کمی. پیشرفت چندانی محسوب نمی شود.
پشت میز نشسته ام و با اعصاب لرزانم نان تست می خورم. او از راه می رسد و در مورد امور روزمره ای حرف می زند که به زحمت می شنوم و جواب می دهم. بعد، خطر می کنم. ظاهر معصومانه ای به خودم می گیرم، یا بهتر بگویم، آسیب پذیری ام را نشانش می دهم و می گویم که خواب دیده ام که مرده ام. و قبل از این که واکنشش را تماشا کنم، چشم هایم را می بندم و آرزو می کنم: «بیا کنارم، با من حرف بزن. به من توجه کن. تسلی ام بده. حتی می توانم اجازه دهم که بغلم کنی». اما هیچ نصیبم نمی شود. مگر می شود نیازم به حمایت را ندیده باشد؟ او در سطح دیگری بازی می کند. تنهایم می گذارد.
دلم نمی خواهد تشعشعات اضطرابم را به اطرافیانم بپراکنم اما می دانم که چه بخواهم یا نخواهم، این اتفاق می افتد. هیجانات مسری اند و راه خودشان را به روان دیگران پیدا می کنند. می دانم که هم میزی جدیدمان حسابی تحت تاثیر قرار گرفته است. دوست عزیزم! متاسفم، من را ببخش که در اولین روز هم نشینی مان، روح تو را هم آَشفته می کنم.
به آخرین طناب چنگ می اندازم و شروع به نوشتن می کنم. بعد از سال ها مرگ اندیشی که از کودکی ام شروع شد و آرامشم را به بازی گرفت، مدت هاست که دیگر مشکلی با مردنم ندارم. این اتفاق در اواخر بزرگسالی، یعنی زمانی که کتاب هایم را نوشته ام و جاودانگی ام را با میراث درخشانم تضمین کرده ام، می افتد. قدمش روی چشم. مرگی ناگهانی و شرافتمندانه. بدون درد و خونریزی، یا از همه مهم تر، دفرمه شدن بدنم، که همیشه سفیهانه به آن بالیده ام. «دلم نمی خواد پیر و زشت بشم». این شعار همیشگی من در مواجهه با فکر مردنم بود که با بی خیالی بر زبان می راندم.
تا به حال برای هیچ گروه موسیقی هورا نکشیده ام، یا برای امضا گرفتن از بازیگری به خودم زحمت نداده ام، اما از زمانی که به یاد می آورم عضو پر و پا قرصی از قبیله ژانر وحشت بوده ام. داستان، تعلیق و آدرنالین، ملزومات سو مصرف من است.کتاب «در قلمرو مرگ»، مجموعه داستانی از نویسندگان درست و حسابی، به خوبی تغذیه ام کرد. از به یادآوری داستان های آن نفسم بند می آید. داستان «دیده بان» از «چارلز دیکنز»، در فضای تیره و ناشناخته تونل، روایت مرموزی از اخطارها و پیش آگهی ها که من را به وجدی مرعوب کننده مهمان کرد تا از تصور شگفتی های این دنیا و لذت خلق و روایت کردن شان از خود بی خود شوم.یا «آرتور کانن دویل»، وقتی پس از مرگ پسرش به دنیای غریبه روی می آورد و داستانی می نویسد درمورد اتوموبیلی که درون استخری واژگون می شود و یک قربانی به جای می گذارد. برای کسی که کودکی اش را به خواندن دایره المعارف، چرا و چگونه، روایت های گوتیک و کتاب های پلیسی گذرانده است دنیا بدون ترس و معما طعمی ندارد. وقتی 10 سال پیش ساعت 8 شب از کارگاه تحلیل ژانر وحشت بیرون می آمدم و از کوچه تاریک و خلوت ادوارد براون به میدان انقلاب نیمه تعطیل قدم می گذاشتم دلم می خواست از دیدن سایه های روی دیوار، سکوت و مردانی که در آن خاموشی کاملا اکسپرسیونیستی به نظر می رسیدند وحشت کنم. این تنها وحشتی بود که در زندگی می توانست نصیبم شود. اما زندگی روزمره غلبه کرد، وظایف بزرگسالی از راه رسیدند و همنشینی با تمام آن داستان ها و فیلم ها به فراموشی سپرده شدند. روزی رسید که خودم را دیدم که در حیاط پر برف بیمارستانی در کرج برای نجات پیدا کردن مادرم از مسمومیت شدید به خدا التماس می کردم و گربه ای نگاهم می کرد، و بعد کرونا بود و بعد افسردگی و خفقان خانوادگی ناشی از خانه نشینی. وقتی آن را از نزدیک لمس کردم فهمیدم که شاید فضیلتی هم در این لحظات وجود ندارد.
«اروین یالوم» را به یاد می آورم که او را به عنوان پدربزرگ روان درمانگر خودم می شناسم. تحلیل های بی نظیر او در کتاب «روان درمانی اگزیستانسیالیسم» پر است از تفاسیر رویاهایی نظیر این، که با معنای زندگی و زندگی های نزیسته گره خورده است. شاید رویا بدین معناست که من در مرز 30 سالگی، زندگی ام را حقیقتا نامرئی، باطل، و در دست فراموشی گذرانده ام.
نوشتن این متن را با اضطرابی ناشی از به تصویر کشیدن مرگم شروع کردم تا نشانه ای باشد برای خودم، اگر زنده ماندم، و پیش آگهی ای برای دیگران، اگر قرار بود بمیرم. در آغاز این نوشته بی قرار و ترسان بودم، اما در انتهای آن طعم شیرینی را چشیده ام؛ شیرینی که تنها از قدم گذاشتن در راه رسالت مان در این دنیا حاصل می شود. حالا اضطرابم را با تجارب و علایقم گره زده ام. به یاد آورده ام این اضطراب می تواند دستمایه خلق آثاری فراموش ناشدنی باشد. در ابتدای این متن به Break، معترض و تلخ از Three Days Grace گوش می کردم اما حالا با رضایت به Stop For A Minute از Sandra گوش می کنم. دیدن هراسم، به عنوان یک انسان تنها در این دنیا، مایوس و فلجم می کند. اما با به یادآوری این که مردان و زنان هم قبیله ام، در اعصار و قاره هایی متفاوت، پیش از من، چنین احساسات و تجاربی را از سر گذرانده اند و از آن ها داستان هایی ماندگار بیرون کشیده اند، به معنای واقعی عبارت، پشتم را گرم می کند. حتی اگر امشب هم بمیرم، تنها و غمگین، بدون این که کسی محکم و گرم بغلم کرده باشد، با خیالی آسوده از این مرده ام که آخرین روز زندگی ام هم به ابراز وجود خودم به این دنیا و سهیم شدن تجارب غریبم با آن گذرانده ام. برای کسی که سودای نویسندگی دارد چه چیزی می تواند از ارزشمندتر باشد؟
پی نوشت: در قلمرو مرگ، ادگار آلنپو، توماس مان، گاستون لرو، پريسا رضایی ، رضا نجفی، نشر چشمه