صدف عباسی
صدف عباسی
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

سامر، گربه نارنجی پارک لاله؛ روایت یک سوگ


سامر، گربه نارنجی پارک لاله از آن دریده ها بود. از همان گربه هایی که دست کمی از یک ببر سرحال ندارند. اما من این نکته در مورد سامر را زمانی متوجه شدم که در کلینیک دامپزشکی او را از سبدش در می آوردم؛ یعنی جایی که برای اولین بار او را ملاقت می کردم. به محض این که در سبد را باز کردم فشفشه ای تاب خوران از ته سبد جهید و جایی پشت قفسه های داروها پنهان شد. حالا دیگر برایم مشخص شده بود سر و کارم با گربه ای افتاده است که "عزیزم" و "جانم" حالی اش نمی شود. دستکش های پوست اژدهای کلینیک را برداشتم (همان دستکش های پوست اژدهایی که در "هری پاتر" از آن ها نام برده شده و برای گرفتن درنده هایی مثل سامر از آن ها استفاده می شود) و هر طوری که بود او را گرفتم. در حالی که دکتر می خواست به او آرامبخش تزریق کند، به دکتر لگدی زد و خراشی برجای گذاشت که بعد از گذشت ده روز هنوز باقی است(بله، امروز دوباره دکتر را دیدم). سامر کلسی ویروس داشت؛ بیماری گربه ای تحلیل برنده دهان و دندان. اما می توانست درمان شود. همان شب بود که اسمش را از روی شخصیت "سامر فین" در فیلم "500 روز سامر" انتخاب کردم.

گربه بلاگرفته. اعتراف می کنم که از نظر عاطفی، ارتباط کمتری با او برقرار کردم. دوستش داشتم اما او انگار به قدری آسیب دیده و هراسان بود که محبت من را پس می زد (برای یک دانشجوی روانشناسی طبیعی است که حتی رفتار یک گربه را هم تحلیل کند. مگر آن ها موجودات زنده با احساس نیستند؟!). سامر سرد و خشن بود. در تحلیل های روانکاوانه، گفته می شود تا وقتی که فرد خشونت ندیده باشد نمی تواند رفتار پرخاشگرانه از خودش نشان بدهد و من واقعا دلم نمی خواهد تصور کنم یک گربه ماده یک ساله به رنگ زردآلود در زندگی اش چه مصایبی را تجربه کرده، حتی اگر نسبت به سایر گربه ها جایش در پارک لاله امن و غذایش حاضر بوده باشد.

سامر، وقتی او را گربه ای در حال بهبود می دانستم
سامر، وقتی او را گربه ای در حال بهبود می دانستم


فردا صبح برای برداشتن سامر رفتم. وقتی خواسته بودند برایش غذا بریزند، فرار کرده بود و به زیر قفس ها رفته بود. خانم نظافتچی کلینیک شجاعتی به خرج داد که به نسبت جثه ریزش شگفت انگیز به نظر می رسید اما من یاد گرفته ام آدم ها به راحتی می توانند با نشان دادن رفتارهایی که از آن ها انتظار نمی رود دیگران را متعجب سازند. این خانم دستکش پوست اژدها را به دست کرد و راهی اتاقک پانسیون شد. دو دقیقه بعد صدایم کرد و در حالی که سامر را از گردنش محکم گرفته بود تا توان چگ و لگد زدن را نداشته باشد، او را به سمت من آورد. و اینجا بود که بلایی به سرم آمد که از بازیگوشی خودم ناشی می شد. فکر می کردم من هم می توانم او را از گردنش بگیرم و دستم را دراز کردم، اما تنها چیزی که بعد از آن یادم می آید صدای جیغ خودم و قطرات خونی که از دستم می چکید روی پارکت کلینیک بود. سیستم عصبی ام دچار شوک شده بود. سلسله اعصابم چنان آماده باش بودند که حتی نمی توانستم لرزش بدنم را متوقف کنم. درد جسمانی گذراست، من یکی که به آن اهمیتی نمی دهم. اما وقتی به اعصابم حمله می شود در جا خودم را تسلیم می کنم. این ضعف عصبی تا شب همراهم بود و باعث شد در مواجهه با منشی بداخلاق بیمارستان دامپزشکی که سامر را برای بستری شدن برده بودم، خیلی زود بزنم زیر گریه(که داستان آن و چیزی که یاد گرفتم را بعدا خواهم نوشت).

به هر حال، دکتر بیمارستان بعد از یک هفته گفت که این گربه حالش خوب شده و ما هم او را به پارک لاله برگرداندیم. اما دیروز سامر را با علائم یک بیماری مهیب (که برای خودم هم تازگی داشت) گزارش کردند و من هم او را برای ویزیت شدن بردم. دکتر هنوز سامر را به یاد می آورد. معصومانه خراش روی مچ دستش را که به قهوه ای گراییده بود نشان داد و به دیگرانی که در اتاق بودند در برخورد با سامر هشدار داد. از روی کنجکاوی، در سبد را باز کردم. گربه زیبای نارنجی و سفید من، با چشم های سبزش نگاهم کرد. نگاهش بسیار گویا بود. از دیدن این که گربه بزن بهادر ده روز پیش حتی نا ندارد برایم غرش کند، قلبم به درد آمد. دکتر خیلی زود بیماری او را تایید کرد و پیشنهاد یوتانایز را مطرح کرد. درون من مثل اقیانوسی طوفانی در شب، ناآرام شد. بعد مثل کسی که دست از زندگی اش شسته باشد، در مرداب غم فرو رفتم. بعد از این که هماهنگی ها را با دوستانم انجام دادم، دکتر سامر را در اتاقکی روی میز گذاشت، من را با ملایمت بیرون کرد و سبدش را طوری قرار داد که از بیرون نتوانم او را ببینم. بر اساس تعالیم روانشناسی، یاد گرفته ام که اتفاقات بیرونیبه تنهایی را ما را متاثر نمی کنند، بلکه آن ها مانند قلاب هایی می آیند و غم خاک گرفته، یا حال و هوای افسرده یا اتفاقی تلخ از گذشته را از اعماق روان ما بالا می آورند. مثل تمام کسانی که در مجالس عزا برای ناراحتی های خودشان، و نه فرد متوفی گریه می کنند، می دانستم که این روزها حال خوبی ندارم و تحت فشارم(شاید پایان نامه ای که یک سال طول کشیده بتواند این بلا را سر شما هم بیاورد!). تنها لطفی که به خودم کردم این بود که روی صندلی نشستم و از خودم خواستم تا با احساساتم، با غم و رنجیدگی ام، در تماس بمانم و آن را سرکوب نکنم. چند دقیقه بعد خودم را در حال چت کردن با کسی در مورد تعرفه تبلیغات به دام انداختم. پیام دادم که "بعدا در موردش صحبت می کنیم" و دوباره روی سوگم متمرکز شدم. از دست دادن دردناک است، و ذهن می خواهد از این درد رهایی یابد. در واقع، هر احساس ناخوشایندی دردی را در روان ما ایجاد می کند که ناخودآگاه خودمان را به کاری دیگر سرگرم می کنیم تا از سیخونک های تیز تجربه دردناک در امان بمانیم. به همین دلیل است که ابراز اندوه و سوگواری کردن زمانی که فقدانی را تجربه می کنیم اهمیتی حیاتی دارد. این موضوع که مجبور شوم برای گربه بد حالی تصمیم به یوتانایز بگیرم برایم حل شده بود و می دانستم فردا دیگر از این غم خبری نخواهد بود.

تزریق مرگبار سامر به اتمام رسید. من گونه های خیسم را پاک کردم و لک لک کنان به سمت در بیمارستان رفتم. هوا تازه تاریک شده بود و نوعی بی حالی در آسمان گرفته جریان داشت. دکتر جلوی در ایستاده بود. او مردی است با روحی لطیف و قلبی بخشنده. در تفاهمی ناگفتنی بودیم. با کم رمقی گفتم:"خداحافظ دکتر"، و او با لحنی گرفته و کش دار جواب داد:"خداحافظ خانم عباسی". با شانه های افتاده به سمت خیابان رفتم. حالا سبدی را در دست گرفته بودم که خالی بودنش قلبم را ریش ریش می کرد. به هق هق افتادم. احساس می کردم خالی ام و هرکز خودم را پیدا نخواهم کرد.

شاید اگر سطح انرژی ام بالا می رفت می توانستم در مورد امشب بنویسم و هیجاناتم را پالایش کنم. با مادرم صحبت کردم. دلداری ام داد. سر کوچه مان که به سمت بستنی فروشی می رفتم با خودم فکر کردم هیچ اتفاق ناخوشایندی نیست که بتواند در مقابل انرژِی و شادابی سردی بستنی مقاومت کند("سیلویا پلات" این اعتقاد را در مورد حمام آب داغ داشت و من هم تا چند سال پیش با او موافق بودم). حتی وعده تماشای فصل سوم سریال "دارک" هم نتوانست حالم را بهتر کند و این بود که شروع به نوشتن کردم. حالا از دانستن این که تجربه زندگی امروزم در جهانی به عظمتی فراتر از حد تصورم، و فراتر از شخص میرای من، به حضورش ادامه می دهد می تواند از حجم غصه ام بکاهد.

روانشناسی سوگتجربه شخصیروایتتجربه احساساتحمایت از حیوانات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید