منتشر شده در سایت مجله ناداستان- من در یکی از برج و باروهای استرابری هیل زندگی می کردم. در ذهن بیست ساله ام اسم عمارت گوتیک هوراس والپول* مناسب اتاقم در طبقه سوم خانه قدیمی پدربزرگم در پیروزی تهران بود که هر طبقه اش در دهه متفاوتی روی هم سوار شده بود. وقتی در دوازده سالگی ام از کرج به آن خانه اسباب کشی کرده بودیم، روح ناپخته ام آماده بود تا هیجانات و ماجراهایی را که در طی سه نسل زندگی به خورد دیوارها رفته بود به خود جذب کند. به آرامی به خاطرات زنده مدفون در دیوارها کشیده شدم. تشویش وجودم را پر کرد. سایه های بلند گذشته روی سرم افتادند و باعث شدند سال های نوجوانی پرآشوبم را در درامی اکسپرسیونیستی بگذرانم.پیروزی منطقه دلگیری بود. محله های تنگ و تاریکش کدر به نظر می رسیدند و از میان ساختمان های چرکمرد و بلندبالایش به سختی می شد آسمان را دید. پیروزی با تمام سادگی و اصالتی که داشت، مثل پدربزرگ افسرده ای بود که حوصله بازی و خنده نوه هایش را ندارد. آدم ها در پیروزی خیلی زود به خانه هایشان بر می گشتند. مغازه ها در پیروزی خیلی زود بسته می شدند و اگر می خواستم کمی بعد از ساعت 9 شب در خیابان ها قدم بزنم باید خودم را برای راه رفتن در شهر خاموش ارواح آماده می کردم. عادت داشتم هرروز برای پیاده روی های طولانی و سریع بیرون بروم؛ از اوایل خیابان نبرد تا آخرهای چهارراه کوکاکولا، از خیابان دهم فروردین تا کانال انتهای خیابان پیروزی یا کوچه های پرت و هنوز کشف نشده محله شیوا. پیروزی جایی بود که حتی به ندرت جرات می کردم در آن رانندگی کنم.اما زمانی در بیست و سه سالگی ام رسید که باید به کرج بر می گشتیم. روزی که از دانشگاه به خانه قدیمی مان در کرج رفتم تا اتاقم را رنگ کنیم احساس غربت کردم. چطور می توانستم در این گوشه دور افتاده دنیا زنده بمانم؟ فکر می کردم با محدود شدن دسترسی هایم به تمام تفریحات سرخوشانه و تک و تنهایی که در تهران داشتم، مثل چرخیدن در میدان انقلاب و محظوظ شدن از شیرینی فرانسه، پرسه زدن در بازارچه پارک لاله، کارگاه های فرهنگسرای ارسباران و کلاس های زبان دانشگاه تهران در تقاطع وصال-طالقانی، در این دنیا فراموش خواهم شد. تصورم غلط از آب درآمد. گرچه محدود شدم، اما بعد از 7 سال می بینم که فضاهای باز، آسمان آبی رنگی که همیشه گشاده دستانه بالای سرم بود، رانندگی بدون ترس و لرز در مسیرهای پهن و خلوت، و حضور همیشگی و تا دیروقت مردمی که برای خرید کردن به محله شاد و شلوغ مان، فردیس می آمدند، برایم آرامش آورد. سایه های مرموز گذشته هم سرانجام از تعقیب کردنم دست برداشتند.با این حال آن سال ها در پیروزی فصلی از زندگی ام بودند که امروز دلتنگ شان می شوم. حتی در حال نوشتن این متن هم نوستالژی، که ترکیب غریبی ست از غم و حسرت، به سراغم می آید. در معدود دفعاتی که گذرم به پیروزی می افتد، سنگینی قدم هایی را که آن روزها بی هدف و رنجور روی خیابان هایش گذاشته بودم روی قلبم احساس می کنم؛ درست همان طور که Adele در Hometown glory می خواند:Round my hometown
Memories are freshحالا تهران برای من خاطره خاکستری رنگی از تشویش، درهم تنیدگی و امکانات بی شمار است. هر وقت در تهران هستم و یادم می افتد که قرار است در انتهای روز به اتاق زرد رنگم در کرج که دیوارهایش خالی از خاطره اند برگردم، با دلتنگی همراه با آسودگی خیال آه می کشم.
*هوراس والپول (1797-1717 Horace Walpole)، نویسنده رمان گوتیک قلعه اوترانتو (The Castle of Otranto)
من در یکی از برج و باروهای استرابری هیل زندگی می کردم. در ذهن بیست ساله ام اسم عمارت گوتیک هوراس والپول* مناسب اتاقم در طبقه سوم خانه قدیمی پدربزرگم در پیروزی تهران بود که هر طبقه اش در دهه متفاوتی روی هم سوار شده بود. وقتی در دوازده سالگی ام از کرج به آن خانه اسباب کشی کرده بودیم، روح ناپخته ام آماده بود تا هیجانات و ماجراهایی را که در طی سه نسل زندگی به خورد دیوارها رفته بود به خود جذب کند. به آرامی به خاطرات زنده مدفون در دیوارها کشیده شدم. تشویش وجودم را پر کرد. سایه های بلند گذشته روی سرم افتادند و باعث شدند سال های نوجوانی پرآشوبم را در درامی اکسپرسیونیستی بگذرانم.
پیروزی منطقه دلگیری بود. محله های تنگ و تاریکش کدر به نظر می رسیدند و از میان ساختمان های چرکمرد و بلندبالایش به سختی می شد آسمان را دید. پیروزی با تمام سادگی و اصالتی که داشت، مثل پدربزرگ افسرده ای بود که حوصله بازی و خنده نوه هایش را ندارد. آدم ها در پیروزی خیلی زود به خانه هایشان بر می گشتند. مغازه ها در پیروزی خیلی زود بسته می شدند و اگر می خواستم کمی بعد از ساعت 9 شب در خیابان ها قدم بزنم باید خودم را برای راه رفتن در شهر خاموش ارواح آماده می کردم. عادت داشتم هرروز برای پیاده روی های طولانی و سریع بیرون بروم؛ از اوایل خیابان نبرد تا آخرهای چهارراه کوکاکولا، از خیابان دهم فروردین تا کانال انتهای خیابان پیروزی یا کوچه های پرت و هنوز کشف نشده محله شیوا. پیروزی جایی بود که حتی به ندرت جرات می کردم در آن رانندگی کنم.
اما زمانی در بیست و سه سالگی ام رسید که باید به کرج بر می گشتیم. روزی که از دانشگاه به خانه قدیمی مان در کرج رفتم تا اتاقم را رنگ کنیم احساس غربت کردم. چطور می توانستم در این گوشه دور افتاده دنیا زنده بمانم؟ فکر می کردم با محدود شدن دسترسی هایم به تمام تفریحات سرخوشانه و تک و تنهایی که در تهران داشتم، مثل چرخیدن در میدان انقلاب و محظوظ شدن از شیرینی فرانسه، پرسه زدن در بازارچه پارک لاله، کارگاه های فرهنگسرای ارسباران و کلاس های زبان دانشگاه تهران در تقاطع وصال-طالقانی، در این دنیا فراموش خواهم شد. تصورم غلط از آب درآمد. گرچه محدود شدم، اما بعد از 7 سال می بینم که فضاهای باز، آسمان آبی رنگی که همیشه گشاده دستانه بالای سرم بود، رانندگی بدون ترس و لرز در مسیرهای پهن و خلوت، و حضور همیشگی و تا دیروقت مردمی که برای خرید کردن به محله شاد و شلوغ مان، فردیس می آمدند، برایم آرامش آورد. سایه های مرموز گذشته هم سرانجام از تعقیب کردنم دست برداشتند.
با این حال آن سال ها در پیروزی فصلی از زندگی ام بودند که امروز دلتنگ شان می شوم. حتی در حال نوشتن این متن هم نوستالژی، که ترکیب غریبی ست از غم و حسرت، به سراغم می آید. در معدود دفعاتی که گذرم به پیروزی می افتد، سنگینی قدم هایی را که آن روزها بی هدف و رنجور روی خیابان هایش گذاشته بودم روی قلبم احساس می کنم؛ درست همان طور که Adele در Hometown glory می خواند:
Round my hometown
Memories are fresh
حالا تهران برای من خاطره خاکستری رنگی از تشویش، درهم تنیدگی و امکانات بی شمار است. هر وقت در تهران هستم و یادم می افتد که قرار است در انتهای روز به اتاق زرد رنگم در کرج که دیوارهایش خالی از خاطره اند برگردم، با دلتنگی همراه با آسودگی خیال آه می کشم.