صدف ن
صدف ن
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

ملکه‌ی متقلبین!

ملکه متقلبین
ملکه متقلبین

یادم میاد یک بار (و احتمالا فقط همون یک بار)، سر امتحان تو مدرسه کتاب باز کردم و از روش نوشتم. میز آخر، ردیف آخر کلاس، دورترین نقطه‌ی مقابل معلم نشسته بودم. برگه‌های آزمون رو پخش کردن، آخرین امیدمو امتحان کردم و نگاهی به سوالا انداختم و فهمیدم که نه خیر! چیزی بارم نیست. و خیلی اروم کتاب تاریخو توی جامیزم باز کردم. چند دقیقه‌ای گذشت و با وجود استرس و شرشر عرقی که روی گردنم می‌ریخت، چند تا سوالو جواب دادم تا اینکه صدای داد معلم بلند شد: اون چیه تو جامیزت؟! برق از سرم پرید. حرارت بدنم می‌تونست تا آخر زمستون گرم نگهم داره. حتی جرئت نداشتم سرمو بالا بیارم و با نگاه غضبناک معلمم مواجه شم. بالاخره به خودم گفتم خب که چی؟! بالاخره که باید نگاهش کنی. سرمو آوردم بالا و آماده‌ی عذرخواهی شدم که دیدم جهت نگاهش اشتباهه. فکر کردم وای حتی نمیخواد نگاهم کنه! حالا داره کیو نگاه می‌کنه به جای من؟ مسیر نگاهشو دنبال کردم و دیدم که یکی دیگه از بچه‌ها، دو، سه ردیف جلوتر از من با همون حالت عذرخواهانه و پراسترس نشسته و با خجالت معلمو نگاه می‌کنه. یعنی میشه؟ یعنی یه نفر دیگه هم داشته تقلب می‌کرده؟ اونم دقیقا عین من؟...

وقتی ما اشتباهی رو مرتکب می‌شیم، خواه ناخواه منتظر عواقبش هم هستیم؛ بچه‌ای که که گلدون یادگار مادربزرگش رو شکونده، یا جوانی که ماشین مامانشو به درخت زده، کسی که خیانت میکنه، دانش‌آموز یا دانشجویی که تقلب میکنه، همه و همه، منتظرن یکی مچشونو بگیره. خودشونو براش آماده میکنن؛ به دروغ‌هایی فکر میکنن که با گفتنش بتونن به اشتباهشون ادامه بدن، یا دلیل می‌تراشن که توجیهش کنن، یا شایدم به فکر یه عذرخواهی درخورن که مسئولیت کارشونو بپذیرن. حتما شما هم حداقل یکی از این حالتا رو تجربه کردین.

ولی تا حالا شده، هیچ کاری نکرده باشین و انتظار داشته باشین که لو برین؟

آش نخورده و دهن سوخته؟!

عجیب شد، نه؟ بذارین بیشتر توضیح بدم. یه وقتی هست شما کار اشتباهی کردین و منتظر مجازاتین، یه وقتای دیگه هست که آشی نخوردین ولی منتظرین که دهنتون بسوزه! پیچیده‌تر شد؟! با مثال ادامه میدم. من از دوران دبستان توی مدرسه زبان انگلیسی خوندم. تو سال‌های مختلف شانس اینو داشتم که از معلمای خوب و کتاب و سبک آموزشی مناسب سنم استفاده کنم. معمولا تو دوران مدرسه یا کلاسایی که گه‌گاه میرفتم جزو بچه‌های قوی بودم. پس تصمیم گرفتم یه تلاشی برای تدریس بکنم. از لحظه‌ای که فرم درخواست تدریس پر کردم تا لحظه‌ای که اولین کلاسمو بگذرونم همه چیز به ظاهر خوب بود. رزومه، امتحان کتبی، مصاحبه و دوره‌ی آموزشم خوب گذشته بود و برای تدریس تایید شده بودم. ولی یه جای کار ایراد داشت؛ تمام وقت در درونم احساس می‌کردم که همین روزاست که یکی بیاد بزنه رو شونه‌م و بگه :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟! تو که نه زبانت در حد مناسبه نه تدریس بلدی!»


سندروم ایمپاستر، سندروم متقلب یا Imposter Syndrome

اگه عبارت بالایی رو سرچ کنین، احتمالا به معنی و مفهومی مشابه این میرسین: «این سندروم به معنی احساس بی‌کفایتی مداوم، با وجود پیشرفت تحصیلی، تجربه و... است. فرد دچار این سندروم مدام به خود و توانایی‌هایش شک میکند.»

پالین رز کلنس و سوزان آیمز، دو روانشناسی بودن که اولین بار این مفهوم رو با عنوان پدیده‌ی متقلب (imposter phenomenon) عنوان کردن. تحقیق اولیه‌ی اونها (سال ۱۹۷۸)، که روی زنان موفقی متمرکز بود، پیدا کردن که "علی‌رغم دستاوردهای چشمگیر آکادمیک و حرفه‌ای، زنانی که پدیده‌ی متقلب را تجربه می‌کنند، باور دارند که آن‌ها در واقع افراد باهوشی نیستند و هر کس که خلاف این امر را باور دارد گول زده‌اند."

همینطور که داشتم درباره سندروم ایمپاستر می‌خوندم، رسیدم به دو تا تدتاک، (اگر احیانا با تد آشنا نیستین، باید بگم تد مجموعه سخنرانی‌های ترویجیه که هر سال، همه جای دنیا رویدادهاش برگزار میشه و افراد از تجربیات شخصی، یافته‌های علمی، یا... تعریف میکنن) یکی از این دو تا، صرفا این سندرومو توضیح میده، لینکشو براتون میذارم.

https://www.ted.com/talks/elizabeth_cox_what_is_imposter_syndrome_and_how_can_you_combat_it?language=fa


تنها نیستیم!

ولی دومی، من این آدمو نمی‌شناختم، کارش هم حتی برام آشنا نبود. ولی فقط اسمشو سرچ کردم و دیدم که این آقای استرالیایی، بعد از دانشگاه با دوستش شرکت نرم‌افزاری خودشونو تاسیس کردن و الان میلیاردره و شرکتش هم در دنیا موفقه. (اگه دوست داشتین درباره‌ش از ویکیپدیا یا لینکدین خودش بخونین، ولی فعلا درباره ویدیو صحبت کنیم.)

توی این ویدیو مایکل کنن بروکس از اولین تجربه‌های کاری‌ش میگه، از مراسم جایزه‌ای که باعث شد بفهمه تو حسش تنها نیست، از برخورد آنلاین‌ش با ایلان ماسک، و حتی آشنا شدن با همسرش. ولی فقط درباره‌ی تجربه‌ش صحبت نمی‌کنه که داستانشو گفته باشه، راهکار هم میده!

https://www.ted.com/talks/mike_cannon_brookes_how_you_can_use_impostor_syndrome_to_your_benefit?language=fa


راهکار پیشنهادی

میگه من فهمیدم خیلی از آدما، خصوصا آدمای موفق این مشکلو دارن ولی چون کسی درباره‌ش صحبت نمی‌کنه همه احساس میکنن تنهان. پس درباره‌ش صحبت کنین!

نکته‌ی دیگه‌ای که من ازش یاد گرفتم، این بود که هر وقت این احساسات متقلب بودن، گول زدن دیگران، و تعلق نداشتن رو بیشتر حس کردم، به جای اینکه خودمو زیر سوال ببرم، ایده‌ها و فکرامو بررسی کنم. شاید با اطمینان پیدا کردن از اینکه ایده‌ها، ایده‌های خوبین یا نه، ایده‌ها نیاز به اصلاح دارن با اعتماد بیشتری پیش برم اما زیر سوال بردن خودم فقط منو متوقف میکنه و موفقیت که هیچی، از تجربه‌ی شکست هم دورم می‌کنه.

یه نکته‌ی دیگه‌ای هم وجود داره و اون اینه که اگه اطرافیان شما، طوری برخورد می‌کنن که انگار شما توانایی‌های لازم رو ندارین، شما نیاز داریم که محیطتونو تغییر بدین و این با سندرومی که درباره‌ش صحبت میکنم فرق داره. تو این مورد دیگران اتفاقا شما رو تشویق میکنن و میگن شما خیلی خوب از پس کاراتون بر میاین، ولی شما حس میکنین باید بهتر باشین، یا از سر شانس و اتفاق تونستین کاراتونو خوب انجام بدین.

شما چطور، تا حالا پیش اومده فکر کنین لیاقت جایگاهی که توش هستینو ندارین؟ یا فکر کنین تعریفایی که ازتون می‌کنن از سر ترحم و دلسوزیه. چطور با این مسئله کنار اومدین و الان کجا وایسادین؟


باور کن!

وقتی تصمیم گرفتم درباره این موضوع بنویسم فکر نمی‌کردم خودمو با افرادی مثل انیشتین، مایا انجلو یا همین مایک کنن بروکسی که قبلا نمی‌شناختمش تو یه گروه می‌ذارم (خنده‌ی عصبی) و الان هم این حسو نمی‌کنم. حس میکنم من آدمی‌ام که در حد خودم موفقیت‌هایی داشتم و احساس میکنم که لیاقت خیلی از این موفقیت‌ها رو نداشتم، از سر شانس به دست‌شون آوردم، یا اگر آدما می‌دونن چه خبره و من چقدر چیز نمیدونم، دارن با موقعیت‌هایی که جلوم میذارن، بهم لطف می‌کنن.

ولی مدتیه که دارم تمرین می‌کنم خودمو بیشتر باور کنم و همون‌طور که مایک گفت: ایده‌هامو زیر سوال ببرم، نه خودمو.

پ.ن.: نتیجه امتحان و تقلب

اگه براتون سوال پیش اومده که اون امتحان تاریخ در نهایت چی شد؟ باید بگم با وجود اینکه اولین تجربه‌ی تقلبم نبود ولی اولین باری بود که داشتم از ضایع‌ترین روش تقلب یعنی کتاب باز کردن استفاده میکردم (صد البته که به دلایل مختلف تقلب رو پیشنهاد نمی‌کنم و سعی هم میکنم دیگه اصلا انجامش ندم) و در نهایت انقدر اون چند دقیقه‌ی تقلب و اون چند ثانیه برزخی که تجربه کردم برام فشار داشت که کتابو بی سر و صدا انداختم تو کیفم که برای ملاحظات امنیتی تو یه نقطه‌ی قابل دسترس و با زیپ باز گذاشته بودم و برای جواب دادن به بقیه سوالا از خلاقیتم استفاده کردم. دلم میخواد بگم از قضا نمره‌ی خوبی هم گرفتم ولی واقعیت اینه که دیگه هیچی از اون امتحان یادم نمیاد! و البته اینم یه دلیل دیگه واسه اینکه یه سری اتفاقاتی که به ما در لحظه استرس خیلی زیادی میدن، در آینده دیگه اون درجه از اهمیتو نداردن. ولی خب، این موضوع خودش یه تریبون مجزا می‌طلبه. فعلا ازتون تشکر می‌کنم که اولین مقاله من در ویرگول رو مطالعه کردین. خوشحال میشم نظراتتون رو برام بنویسین.

سندروم ایمپاسترپله به پلهایلان ماسک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید