من از کسانی بودم که علاقه زیادی به کلاس رفتن داشتم، البته هنوز هم دارم:)
هر چقدر که بیشتر کلاس می رفتم تصور دانایی بیشتری داشتم. یه جوری دنیای من در کلاس رفتن معنا میشد. سال هایی که دوره های تخصصی و عمومی بیشتری می رفتم، احساس دانشمند بودن بیشتری داشتم...
این روند ادامه داشت تاجایی که رفتن به کلاس ها برای من به یک سرگرمی تبدیل شده بود. در عمل این دانسته ها برای من کاربردی نداشت. تو زندگی واقعی نمی تونستم پیاده اش کنم با این که به خوبی دربارشون حرف می زدم و ابرازشون می کردم. ولی حکم کتاب دعا برای من داشتن.
یه جایی از زندگی تصمیم گرفتم هر چی کلاس و دوره هست تعطیل کنم و به این فکر کنم که چطور این یادگیری ها رو بکار ببرم؟ آیا واقعاً به جان من نشسته بود؟ آیا آن ها به خردی در من تبدیل شده بود؟ جواب نه بود....
.
.
.
.این جا به خودم یک فرصت توقف دادم تا پویش کنم و موضوع رو برای خودم پیدا کنم؟ تجربه کشف و سفر در خود؟ چطور بتونم دانسته ها رو تبدیل به عمل کنم؟
این جوابی هست که هر کس برای خودش لازمه پیدا کنه. یک سفر کشفه... درونی سازی آن چه در بیرون هست. اگر که ما دانشی در حوزه ای بدست میاریم، تا زمانی که عینیتی در زندگی ما پیدا نکنه تنها در حد مفاهیم باقی می مونه...
دسترسی به دانش با کشف و تجربه بدست می آید