روزهای گرم تابستان تکراری و خسته کننده از پی هم می گذرند. زمرد به تازگی امتحانات پایان ترم کلاس یازدهم را به پایان رسانده بود . البته کمی سخت ، چرا که مجبور بود صبر کند تا برادرش مراد از سرکار برگردد تا با گوشی او وارد برنامه شاد شود و تکالیفش را انجام دهد . روزهای امتحانات دیگر برایش طاقتفرسا شده بود ، باید مراد را در خانه نگه میداشت تا سرِ ساعت امتحان گوشیاش در دسترس باشد . این کلنجار ها تقریباً هجده روز طول کشید . هرطور که شده این سال تحصیلیِ پر تنش را از سر گذراند. با خلوتتر شدن درس هایش فرصت بیشتری مییافت تا کنارِ مادر و خواهرانش و همچنین دیگر بانوانِ صبور خاش مشغول سوزندوزی شود .
این هنر جذاب و اصیلِ اهالی این منطقه گاهی کمک خرجی است از سوی بانوان خوش ذوق، صبور، قانع و خلاق بلوچ برای امرار معاش شانه به شانه ی همسرانشان. لباسهای محلی میدوزند ، ترکیبی از شال و شلوار و مانتو که نمایانگر هویت و شناسنامه ی ملی پوشش آنهاست . البته فقط به همین البسه ختم نمیشود با ظرافت کیف ،گردنبند ، دستبند و دیگر اکسسوری ها را نیز به زیبایی می دوزند.
با شروع تابستان فصل برداشت خرماها فرا رسیده بود . به کمک پدر مادر و خواهر برادرانش ساعات طولانی از روز را در نخلستان به چیدن خرما میپرداخت. شغل اصلی پدران این منطقه برداشت و فروش خرماست . روزها این چنین برای زمرد سپری میشد. زمرد اهل نِق زدن به خانواده نبود ولی نگران بود. نگرانِ سال تحصیلیِ جدیدش که کمتر از سه ماه دیگر از راه میرسید . این وضعیت دیگر برایش قابل تحمل نبود ، حوصله ی بحث و جدل با مراد را نداشت . تازه فقط سه ماه از سال قبلی را آنلاین گذرانده بود . چه برسد به یک سال کامل!!! دلش میخواست یک گوشی برای خودش بخرد تصمیم گرفت از همین نوجوانی کارآفرین شود و امید و آرزو هایش را با انگشتان ظریف و پر توانش محقق کند. توانایی خرید نقد را نداشت ولی با یک وام قرضالحسنه پیش قسط آن را فراهم کرد. تصمیم داشت برای پرداخت اقساطِ آن فروش سوزندوزی هایش را گسترش دهد . وقت بیشتری صرف کند محصولات متنوعتری تولید کند و در نتیجه فروشش را افزایش دهد . اما برای منطقه ی کوچک خاش این حجم از مشتری ممکن نبود . معمولاً همه ی دختران سیستانی خودشان این چیز ها را برای خودشان می دوزند . پس تکلیف تولیدات زمرد چه میشد؟ راهی نبود جز معرفیِ محصولات به سطح فراتری از هنر دوستانِ سرزمینش.
فکرِ افتتاح یک پیج اینستاگرام امید را در دلش جوانه زد. با انتشار تصویر لباس ها در ابتدا سعی داشت معرفیِ کاملی از این هنر فاخر برای دیگر اقوام ایرانی داشته باشد
البته تا حد زیادی هم در این کار موفق شد . خواندن ذوق و اشتیاق مردم در کامنت ها به اون قوت قلب میداد. آرامآرام فالور ها بیشتر شد ، کمی فروش افزایش یافت. از شهرهای نزدیک استان های مجاور بیشتر جذب میشدند . چون فعلاً فقط خرید از درب منزل ممکن بود . کم کم پست را نیز به آپشن های بیو پیجش اضافه کرد. و این چنین بود که به شهر های دور تر نیز ارسال می کرد . حالا دیگر سفارش هم می پذیرفت و حق انتخاب رنگ را به مشتریانش میداد . اینستاگرام سکوی پرتابی برای او شده بود. درآمد های اولیه اش را برای اقساط گوشی کنار گذاشت. خیالش از بابت همه ی نگرانی های مالی راحت میشد. بجز پست از راهِ دور حالا واتسآپ را هم به آپشن های ارتباط با مشتری اضافه کرد. روز به روز ارتباطش آسان تر شد . با اضافه شدن سفارشات خواهران و مادرش هم به او کمک می کردند ولی اون نیاز به تجهیزات و نیروی بیشتری داشت که به آرامی در حال تهیه ی آن بود . زمرد کارآفرین شده بود و نه تنها خانواده اش بلکه دوستان و همسایگان را نیز مشغول فعالیتی هدفمند کرده بود . حالا زمرد دیگر به آرزوی کهنهاش که ساختن آینده اش بود از همیشه نزدیکتر شده بود.