سکوتِ سنگینِ میانِ «آنچه میخواهیم» و «آنچه میتوانیم» شکافی است به ژرفای هستی.
یک منتقد فرانسوی، در مواجهه با «افسانهٔ سیزیف» آلبر کامو، این فاصله را به مثابهٔ یک زخم همیشهباز توصیف میکند: زخمی که نه با تلاش التیام مییابد، نه با تسلیم.
انسان، این موجود پارادوکسیکال، در میانهٔ این دو پرتگاه قدم میزند؛ گاه با چشمانی گشوده به واقعیتِ تلخِ ناتوانیاش، و گاه با چشمانی بسته در هذیانِ رویاهای دستنیافتنی.
اما درد، دقیقاً در همین بین است. در آن لحظهای که میفهمی آرزویت، مثل ستارهای در آسمان، فقط از دور زیباست.
نزدیک که میشوی، میبینی که نورش سالها پیش مرده و این تو بودی که تا امروز به اشتباه، به سوسویش خیره مانده بودی. و با این حال… باز هم خیره میمانی.
چرا؟ شاید چون آن ستاره، حتی اگر مُرده باشد، هنوز هم تنها نورِ راهت است. شاید چون زندگی بدون این خیرهماندن، خاکستریتر از آن است که تاب بیاوری.
شاید چون انسان، در نهایت، نه با آنچه به دست آورده، که با آنچه نمیتواند رها کند تعریف میشود.
و اینجاست که #سینمای_آنجلوپلوس، مثل یک رؤیای جمعی، پرده از این حقیقت برمیدارد. آدمهایش در چشماندازی در مه، مثل اسطورههای مدرن، در جستجوی چیزی هستند که هرگز نخواهند یافت: برفی که هرگز نباریده، عشقی که هرگز نرسیده، خانهای که هرگز ساخته نشده. اما آنها ایستادهاند در وسط برهوت، در میان یأس، در آستانهٔ هیچچیز—و باز هم به پیش میروند. نه از سر امید، که از سر یک نیاز متافیزیکی: نیاز به باور کردن چیزی که وجود ندارد.
و این، همان جادوی سینمای اوست. این که به ما یادآوری میکند گاهی زیباترین لحظههای زندگی، همانهایی هستند که در آنها هیچچیز اتفاق نمی افتدجز خیرهشدن به یک رویا.
من، مثل شخصیتهای آنجلوپلوس، یک عمر است که دارم نقشهٔ شهرهای خیالی را میکشم. شهرهایی که هیچوقت پا بهشان نخواهم گذاشت. اما همین که میتوانم آنها را تصور کنم، یعنی تقدیر نتوانسته همهچیز را از من بگیرد.
تخیل، آخرین سنگر آزادی انسان است.
و سینمای آنجلوپلوس، یادگاری است از این سنگر. یادگاری از همهٔ آنچه که هرگز نخواهیم داشت و با این حال، هرگز نمیتوانیم بپذیریم که نداریم.
#سینمای_آنجلوپلوس: جایی که رنج، زیبا میشود.
#چشم_اندازی_در_مه: سوگنامهٔ همهٔ ما که هنوز داریم به برفِ نباریده خیره میمانیم.
دکتر صادق یزدانی
اردیبهشت ۱۴۰۴