فرض کنید که روی صندلی سینما نشستهاید. در حال بازکردن درب بطری آب و ظرف پففیل خود هستید.حدود 10 دقیقه کمتر از فیلم رد شده و تا اینجا فهمیدهاید که شخصیت اصلی داستان به دنبال پرکردن جای چک برادرش است. قهرمان داستان زنگ میزند به دوستش و میپرسد: آره 100 میلیونه و یک ساله بهت برمیگردونم. آنطرف خط صدا میگوید: این چه حرفیه چشم شماره حساب بفرست تا ارسال کنم. قهرمان داستان شمارهحساب میدهد و پول را دریافت میکند. و مشکل حل میشود. تا اینجای داستان را نگه دارید...
ما الان توقع داریم که در ادامه مشکل یا مشکلاتی به وجود بیاید. مثلا برادر فرد نمکنشناسی کند. پول را پس ندهد. کسی که پول را قرض داده درخواستی داشته باشد که مشکلات ویژه برای قهرمان به وجود بیاید یا مواردی از این دست. چه احساسی خواهید داشت اگر بگویم در ادامه فیلم هیچ اتفاق خاصی رخ نمیدهد و کلا موضوع عوض میشود. و بعد یک سال هم برادر قهرمان پول را برمیگرداند و او قرضش را میدهد. و کلا ادامه داستان چیز دیگری میشود. حتما همه ما میپرسیم خوب که چی؟ چه معنی داشت؟
در مورد فیلمهای سینمایی توقعاتی داریم. این به دلیل تکرار الگوهایی است که به مرور زمان با تکرار آنها در تجربههای مختلف سینمایی در ذهن ما شکل گرفته است. عالم سینما کارگردانان صاحب سبکی دارد که با نبوغ خود مجموعه الگوهای جدیدی خلق میکنند و به همین دلیل مورد توجه محافل هنری قرار میگیرند. اما واقعیت این است که قالب تجربههای سینمایی ما در حال تکرار یک سری الگوی خاص هستند. تکرار الگوهای سینمایی موجب اثرات شناختی زیادی بر رویکرد ما در زندگی معمولی شده است. دنیای واقعی با فیلمهای سینمایی متفاوت است. این جمله بدیهی به نظر میرسد. اما اثرات شناختی موجب میشود که ما این گزاره بدیهی را از یاد ببریم. به چند مثال دقت کنید:
1- هر چیزی حکمتی دارد: در داستانهای ساختگی که فیلم سینمایی یک نمونه از آن است، اغلب هر نکته کوچکی حکمتی دارد. مثلا اگر در داستان کسی بپرسد، دسته چک داری؟ احتمالا قرار است از این نکته استفادهای شود. در زندگی واقعی این طور نیست. جزئیات زیادی هستند در زندگی واقعی که هیچ معنای خاصی ندارد. بنابراین انتظار برای آنکه پیامدی برای یک نکته در آینده رخ دهد اغلب بیفایده است.
2- رخدادها برای آغاز، نیاز به مقدمه چینی دارد: اغلب در داستانها توقع داریم که با یک مقدمهچینی برای طبیعی جلوهدادن رویدادها آمادگی باورپذیر شدن چیزی را داشته باشیم. اما در دنیای واقعی چنین نیست. گاها رخدادها بدون هیچ مقدمهچینی و به طور کاملا اتفاقی رخ خواهند داد.
بنابراین تا اینجا نه تنها هر چیزی پیامد یا همان حکمتی ندارد، بلکه لزوما هر چیزی پیشآمدی هم نداشته است.
3- حتما اتفاقات خوب بعد از یک تلاش و کوشش به دست میآیند: معمولا در فیلمهای سینمایی توقع داریم که برای بدست آمدن یک دستآورد قهرمان داستان تلاش فراوانی کرده باشد. لذا در زندگی خود نیز معمولا به دنبال دستآوردهایی هستیم که نتیجه تلاش و کوشش فراوان باشد. هر چند که معمولا اینطور است. اما لزوما چنین نیست. رخدادهای زندگی اغلب بیارتباط با هم هستند. این به دلیل تعداد زیاد پارامترهای موثر بر هم است. در یک داستان سینمایی مجموعا 10 رخداد داریم که مسلم است، حدود 7 الی 8 مورد آن به هم متصل و مرتبط باشند. در زندگی واقعی هم تقریبا 7 الی 8 رخداد به هم مرتبط پیدا می شود، اما نه از 10 مورد که از 1000 یا شاید بیشتر مورد. ماجرا اینجاست که پیچیدگی زندگی واقعی هیچگاه در داستانهای ساختگی نمیگنجد. بنابراین در حالی که ما در حال پیدا کردن الگو در زندگی خود هستیم، اما تعدد رویدادها میتواند مانع از به نتیجه رسیدن این جستجو باشد. مثلا در یک فیلم سینمایی اگر قهرمان داستان که درگیر مشکلی است وارد سوپرمارکت شود و دوست قدیمی خود را ببیند معمولا در حال ایجاد نقطه عطفی است که منجر به حل مشکلش باشد، اما شما اگر مشکلی داشته باشید و در سوپر مارکت بعد از مدت ها کسی را ببینید با احتمال خیلی زیاد این مساله ربطی به حل شما ندارد.
مثال های دیگری هم وجود دارند که حتما شما با آنها مواجه بودهاید. مثالهایی که یادآوری میکند که زندگی واقعی فیلم سینمایی نیست.
داستانها در حال تعریف شدن هستند. توسط ذهن هایی که با همه خلاقیت باز هم پارامترها محدودی دارند. اما زندگی در حال رخدادن است. توسط تضارب تصمیمهای ذهنهایی که هر کدام به تنها کم و بیش خلاق و مختارند. این سطح از پیچیدگی بسیار بسیار بیشتر از یک داستان است. مراقب الگوهای نادرست شناختی باشیم.