به یکی از آخرین سوالاتی که پاسخ دادهاید فکر کنید. به نظر شما ما به سوالات خود پاسخ میدهیم که آرامش را به حیطه دنیای آرام درون خود برگردانیم؟ یا به سوالات خود پاسخ میدهیم تا چیز جدیدی را به حوزه دانستههای خود اضافه کنیم؟ پیش از آنکه ادامه متن را مطالعه کنید به این سوال پاسخ دهید و آن را یک جا بنویسید.
معمولاً یک پاسخ چطور به وجود میآید؟ یک سناریوی متداول معمولا این است: یک پاسخ در پی پرسشی به وجود آمده است. یک پرسش چطور به وجود میآید؟ یک پرسش نتیجه مشاهده یا تجربهای است که با سابقه مورد توقع ما همخوانی ندارد. خوب حال سعی کنیم که فرایند را همانطور که اتفاق میافتد مرتب کنیم: ما یک مشاهده یا تجربهای داریم که مسبوق به سابقه نیست. پس در مورد آن یک سوال به ذهن ما خطور میکند. به دنبال آن تلاش میکنیم که برای سوال خود پاسخ پیدا کنیم.
حال باید به یک سوال اصلی جواب دهیم : وقتی که تجربهای داریم که فکر میکنیم نیاز به توضیح جدیدی دارد و یا همان "عجیب است" چرا به دنبال پاسخ آن میگردیم؟ حداقل یکی از این دو جواب را میتوانیم برای سوال خود در نظر بگیریم: اول ما به دنبال جواب میگردیم زیرا میخواهیم امنیت پیشبینیپذیری و درک فضای دانستههای خود را دوباره برقرار کنیم. یعنی یک دنیای دانستهها داشتهایم. که همه چیز در آن امن و در کنترل بوده است. ناگهان چیزی در آن دیده شده که جدید است و در نتیجه این خطر وجود دارد که دنیای امن ما پیشبینیپذیر نباشد. لذا تلاش میکنیم که امنیت را با پاسخ به سوال دوباره برگردانیم.
پاسخ دوم میگوید: ما به دنبال جواب میگردیم زیرا میخواهیم مرزهای دانستههای خود را گسترش دهیم. یعنی به این موضوع آگاهیم که چیزهایی هست که نمیدانیم و از فرصت ایجاد شده که این مشاهده جدید و عجیب برای ما ایجاد کرده است استفاده میکنیم که به سوال خود پاسخ دهیم.
پیش از آنکه ادامه بحث را داشته باشیم بد نیست که خیلی مختصر به منشا این دستهبندی اشاره کنیم:
در کتاب انسان خردمند، اشاره جالبی به تفاوت فرهنگ شرقی و فرهنگ غربی میکند. نویسنده معتقد است که در فرهنگ شرقی دنیا به دو بخش "دانستهها" و "بیاهمیت" تقسیم میشود بنابراین چیزهایی را میدانیم و چیزهایی را نمیدانیم، که از درجه کافی اهمیت برای دانستن برخوردار نبودهاند. اما یک انسان غربی حداقل از دوره روشنگری به بعد بر این باور است که چیزهای مهمی هستند که ارزش دانستن دارند و من آنها را نمیدانم و باید تلاش کنم آنها را بشناسم. یعنی در مورد فلسفه پاسخ گفتن به سوال دو برداشت وجود دارد. نگاه اول یعنی کارکرد پاسخ به عنوان برقرارکننده مجدد نظمی که پیش از این وجود داشته و در پی سوال بر هم خورده است همان نگاه شرقی به مسئله است. اما نگاه دوم که انگیزه سوال و در پی آن جواب را توسعهدهنده مرزهای دانایی میداند بیشتر یک نگاه غربی است.
در یک نگاه از جنس اول یعنی پاسخ به مثابه ابزاری برای بازگرداندن نظم سابق و آرامش پیشین، نتیجه مطلوب وقتی حاصل میشود که نظم برهمخورده مجدداً برقرار شود. بنابراین فرایندی که در ذهن آغاز میشود، وقتی کامل خواهد شد که مجدداً آرامش بازگردانده شود. در این حالت پیش از شروع فعالیت، حالت مطلوب در واقع همان ایجاد نظم مجدد تعریف میشود. نتیجه این رویکرد آن است که، نیروهای ذهنی به سمت برقراری نظم پیش میروند. بنابراین در جاهایی که پرسشگر سماجت به خرج دهد و برای رد پاسخهای ایجاد شده دلایلی ارائه دهد، مجموعه روان او به این دلیل که این سماجت در واقع رسیدن به نتیجه مطلوب را به تاخیر میاندازد مقاومت جدی به خرج میدهند. به بیان دیگر در این حالت "خود" یا "من" یا "ایگو" یا هر تفسیر دیگری که از محور روان فرد داشته باشیم، در واقع سمت پاسخ را میگیرد. به این ترتیب، این کشش به سمت جمعبندی ممکن است پاسخهایی که از درجه دقت کافی برخوردار نباشند را نیز به عنوان نتیجه مطلوب بپذیرد. به عنوان مثال وقتی در فرهنگ شرقی به جای یک استدلال یک داستان را میشنویم در واقع تلاشی را مشاهده میکنیم که یک داستان داستان پرداز به جای استدلال استدلال گر در حال نظم بخشی است. تلاشی که میخواهد یک تشویش ایجاد شده از یک پرسش را برطرف کند.
حال به کارکرد دوم برای پرسش و پاسخ بپردازیم. مشاهده میشود که در این حالت فرایند پرسش و پاسخ زمانی تکمیل میشود که کشف جدیدی ایجاد شده باشد. بنابراین وقتی که پاسخ ایجاد شده به سوال، بیانگر دانش جدیدی باشد که مجموعهای از فرضیه های پیشین را نقض کند یا روش جدیدی برای بیان اطلاعات پیشین باشد یا مواردی از این دست، که همگی از جنس کشف جدید هستند، آرامش برقرار میشود. در این حالت مجموعه روان فرد در واقع سمت پرسشگر را میگیرد و در این صورت است که نگاه بسیار دقیقی به مجموعه پاسخها میشود. از آنجا که پیش فرض ذهنی به سمت کشف است، بنابراین پاسخ های سست و بدون استدلال پذیرفته نمیشود.
اما این مساله چه ارتباطی به کارآفرینی دارد؟ چرا باید چنین مسئلهای برای یک کارآفرین مهم باشد؟ چه اهمیتی دارد که یک کارآفرین به سوالات خود از نگاه شرقی نگاه کند یا از نگاه غربی؟
فرض کنید که در رفتار کاربر خود چیز جدیدی را مشاهده می کنید، به عنوان مثال : کاربرانی که در هفته گذشته وارد سیستم شما شدهاند دارای دوره ارزش CLV یکسانی با کاربران قبل نیستند. در این حالت چه میکنید از نگاه شرقی یک تئوری درست میکنید و چون این تئوری در واقع در حال از بینبردن نگرانی شماست زمان و انرژی کافی برای رد آن به خرج نمیدهید. مدتی میگذرد و اگر آن تئوری درست باشد که این مسئله در روان شما تقویت میشود و دفعه بعد نیز باز تئوری برای برقراری نظم به همان شیوه سابق برای مسائل جدید خواهید داد. اما اگر تئوری شما نادرست باشد از یک حادثه که میتوانسته از حوادث بزرگتری پیشگیری کند چشمپوشی کردهاید و مقدمات شکست بزرگی را برای خود فراهم کردهاید.
احتمالا الان معتقد هستید که شما همیشه نگاه درست و دقیقی به سوالات دارید و نگاهتان از دید دوم است. به سوالی که در ابتدای بحث پرسیده شد برگردید و پاسخ خود را مشاهده کنید. حال میتوانید قضاوت بهتری در مورد خود داشته باشید.
فرض کنیم که شما اکنون متقاعد شدهاید که باید نگاه خود را به حل مسئله تغییر دهید و سعی کنید نقادانه به مسائل نگاه کنید، اما همه چیز به این راحتی حل خواهد شد؟ خیلی روشن است. پاسخ این سوال خیر است.
لازم است خود را در یک فرآیند تربیتی قرار دهیم. در فرآیندی که ما را به سمت "پذیرش تنها در صورت اثبات کامل و دقیق" هدایت می کند. فرایندی که ذائقه ذهن ما را از سوی برقراری امنیت به کشف دانسته های جدید سوق میدهد. البته برای تکمیل این فرایند گاهی راه درازی را باید طی کنیم.
هرچند این وظیفه هر فردی است که تلاش کند نگاه سختگیرانه و اصطلاحاً یک "صداقت بی رحمانه" با مواضع خود داشته باشد. تا پیش از آن پیشنهاد میدهیم همین امروز یک دوست سختگیر، لجباز، دقیق، منطقی، منصف و از همه مهمتر کسی که هدف کشف دارد را در کنار خود فراهم کنید و از کلنجار رفتن او با راهکارهای خودتان درس بیاموزید. این اتفاقی است که اضافه شدن یک عضو جدید به هیئت مدیره شما یا در دایره مشاورانتان به تحول بنیادین در اصول رفتاری کسب و کار شما منجر شود.
شما چه راهکاری برای تقویت تفکر انتقادی در مورد ایدههای خودتان دارید؟