Sadjad Bonabi
Sadjad Bonabi
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

رؤیای صبح‌گاهی روز عید


اصلن فرض کن توی تمام این یک میلیون و ششصد و خرده‌ای هزار کیلومتر مربع، این تنها زنبوری بود که بی‌خبر بر این چند میلی‌متر مربع گل‌برگ نشست و با نوک‌ش (اسم‌ش همین بود؟) چند میکروگرم از شهد گل را چشید و رفت. حالا چرا من باید دم گرگ و میش قبل طلوع فجر هراسون سر از خواب بلند کنم و با خودم بگم آهای کسی که از همین هم بی‌خبر نیستی، خبرت هست که دل‌م غصه‌دار یه نیم‌نگاه آروم به اون گنبد طلا و زمزمه کردن این شعره:

«شبی که ماه مراد از افق شود طالع... بود که پرتو نوری به بام ما افتد؟»

بعدش که چشم‌هام کم‌کم تار و بلور شد، اون چراغ زرد بالای پرچم سبز به اندازه‌ی همه‌ی گنبد، نورانی بشه و با روونه شدن اون یک میلی‌لیتر اشک از بغل بینی تا نوک چونه، یه صدای دیگه تو سرم بخونه:

«حباب وار براندازم از نشاط کلاه... اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد»

باور نمی‌کنی ولی وقتی آدم تشنه از بی‌آبی، بی‌رمق بشه، همه‌ی آرزوهای ریز و درست‌ش از «المال و البنون» تا «خانه‌ی وسیع و مرکب ره‌وار» و حتا «جاه و مقام»، که عده‌ای با عنوان «شیفته‌گی خدمت» بزک‌ش می‌کنند، می‌ره ته لیست و جاش رو یه جرعه، اون‌م فقط یه جرعه، آب خنک طعم‌دار آب‌خوری مرمری دور حوض گوهرشاد می‌گیره.

چشمام که باز شد بعد از کم‌رنگ شدن یه تصویر مبهم از همین گرگ و میش قبل طلوع، دهن خشک‌م انگاری که گوشه‌ی لپ‌ت یه آب‌نبات شیرین ریز ریز آب شده باشه، خوش طعم بود. یهو دیدم بدون فکر دارم می‌خونم:

«بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا»

دیوانه‌گی که شاخ و دم نداره که اگر داشت جای من اگر توی سیرک نبود حتمن توی طویله بود. ول‌ش کن عزیز دل‌م. بطلب.


سلطانامام رضاولادتگوهرشاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید