
ذهن من هر شب موقع تمرکز کردن روی کارها شبیه است به یک کمد تا خرخره پر. می ترسم بازش کنم و همه چیزش بریزد کف اتاق افکارم و آشوبم کند. نوشتن اما یک انفجار است برای فکرهام. انفجار مگر آشوب نیست؟ البته که هست! اما از آن آشوب ها که به نظم می انجامد. جهان منظم ما هم می گویند که از یک انفجار شروع شده. دلم می خواهد منفجر شوم هر شب تا بلکه نظمی پیدا کردم افکار در هم گره کرده ام.
خاطره یه حرف ساده است؟!
در کمد باز که می شود اولین چیز بزرگ افکارم خاطراتم است. خاطره بد چیزی است. با قوی ترین شیشه شور ها هم نمیتوان ردش را از صفحه ذهن پاک کرد. از صفحه ذهن هم پاک کنی حک شده قبلا روی صفحه دل! شما راهی بلدید که بتواند یک گوشه دنج و تاریخ در مغز پیدا کرد برای خاطرات مزاحم؟ که بروند آنجا آرشیو شوند و هر وقت لازم بود مثلا یاد کسی باشی بیایند سراغت؟ کاش این آپشن را داشت واقعا ذهن. که افکارت را خودت سفارش دهی. نه اینکه نشسته ای پای لپتاپ و مصممی برای شروع کار روی پروژه ات و درست همان موقع از راه برسد یک خاطره. خاطره چای خوردن و قدم زدنت با آدمی که دیگر نیست. بعد توی بقیه کوچه های ذهنت تنهایی سیر کنی و نبودنش را خوب حس کنی. سوز تنهایی ات برسد تا عمق استخوان هات. بعد فکر کنی اصلا چرا بود آن آدم؟ بعد افکارت یک گره کور بخورد و آخر سر منصرف شوی از کاری که می خواستی پای لپتاپ انجام دهی... سفره خاطره را باید یک جوری برچید. شما بلدید؟
درباره بقیه اشیاء این کمد شلوغ پلوغ شب های بعد می نویسم ان شالله.