امروز بعد از نمی دانم چند وقت گذرم به ویرگول افتاد. واقعا نمیدانستم که دو سال از اولین نوشته هایم در اینجا گذشته. موقع خواندن نظرات آدم هایی که توی این دفتر خالی خاک خورده برایم نوشته اند فهمیدم. با فونت کوچک بالای نظرانشان نوشته بود «دو سال پیش». این فاصله که وسط یک تصمیم افتاده مرا یاد خیلی تصمیم های دیگر زندگی ام انداخت که اول برایشان هیجان داشتم و ناگهان، نمیدانم پایم به کجای روزمرگی زندگی گرفت، و این تصمیم ها از دستم افتادند و شکستند و یک جایی زیر قالی های کهنه افکارم قایمشان کردم. بعد هم یادم رفت بودند اصلا. شاید بتوان گفت این بزرگ ترین ضعف من است: «ناتمام گذاشتن کار ها»
این ناتمامی وسط های سال سوم دانشگاه مثل یک بتک خورد توی سرم. خیلی دست و پا زدم تا بفهممش. چند جلسه مشاوره هم رفتم و البته همانطور که پیش بینی میشد آنها هم ناتمام ماندند! اما یک چیز هایی دستگیرم شد از خودم که باعث شد بهتر بتوانم افکارم را بشناسم. حالا وقتی میخواهم تصمیمی برای یک کار جدید، یک عادت نو یا یک قدم مهم بیگیرم، اولین چیزی که از خودم می پرسم این است که «تمامش می کنی؟»
برایم از ناتمام هایتان بگویید و بگویید چه راه هایی برای ثابت قدم بودن در کارها میشناسید؟