به نام خداوند بخشنده مهربان
پشت میزم نشته ام. در حالیکه یک پایه پلاستیکی صورتی رنگ ، موبایل 6 اینچی ام را طوری به شکل مورب نگه داشته ؛ که بتوانم با استفاده از نرمافزاری خاص ، کتاب مورد نظرم را بخوانم.
عینک نزدیک بینم را به چشم زده ام. عینک دوربینم نیز در جعبه مخصوص همیشه سمت چپم روی میز است. معمولاً زمانی به دردم میخورد که بخواهم صفحه مانیتور را کمی از دور تر ببینم.
انگار که از دریچه میکروسکوپ شاهد کشف جدیدی در لام زیر آن هستم ؛ روی موبایل بیچاره که باید نگاههای خیره ام را تحمل کند ؛ خم شده ام. Lock Screen Time را روی Never تنظیم کرده ام. این بخت برگشته مجبور است تا توان دارد روشن باقی بماند.
ساعتی که گذشت خستگی را در چشمانم حس کردم ؛ سرم را از رو موبایل برداشتم و راست نشستم. آنی ، فکر کردنها شروع شد … آخر چرا هیچیک از پلتفرم های فروش الکترونیکی کتاب برای لینوکس نرمافزار دستکتاپ ارائه نکرده اند؟ ویندوز نصب کنم؟ نه ، هرگز ، هرگز.
با اینکه از قبل نتیجه را حدس میزدم ؛ در حالیکه خندهای توأم با ناامیدی روی صورتم نقش بسته بود ؛ وارد اتاق دخترم شدم. روی صندلی پشت میزش نشستم و رک و راست گفتم: «میخوام مک بوکت رو ازت اجاره کنم». بدون مکث و هیچ تردیدی جواب داد «نه خیر. تو خرابش میکنی» کمی خندم گرفت. ای بابا … دخترم با جوابش سالها سابقه برنامه نویسی ام را به باد فنا داد. حس کردم کاملاً خلع سلاح شدم. با لبخند جواب دادم:
- فقط میخوام کتاب بخونم!
- باشه. اگر حواست نبود لیوان آب رو ریختی روش چی؟!
حق داشت نگران باشه. دست از پا درازتر برگشتم. خوشحال بودم از اینکه دخترم به خوبی توان «نه» گفتن را دارد. خوشحال بودم از اینکه خواسته دیگران را به آنچه خود در زندگی برنامهریزی کرده ترجیح نمی دهد. خوشحال بودم که مغرور است.
از این عادت بدم دلخورم. چرا به عوض تمرکز روی مسیری که باید طی کنم ؛ مدام به تهیه امکانات بهتر می اندیشم؟ چرا به این میل سیری ناپذیرم فشار نمیآورم که با همان امکانات موجود بدون هزینه اضافی و ایجاد مزاحمت برای دیگران سراغ اهدافم بروم. نمیدانم شاید این اخلاق بدم ، روزنه ای است برای تعلل. بهانهای است برای توجیه اینکه چرا تمایلی ندارم ؛ مطابق برنامهای که تنظیم کردهام ؛ حرکت کنم.
همزمان که خود را سرزنش می کردم ؛ با استفاده از همان امکانات موجود ، به مطالعه ادامه دادم. در موج دریای کلمات غوطه ور بودم که ناگهان ، دخترم از در وارد شد. خیلی سریع یک فنجان قهوه ترک روی میزم گذاشت و رفت. کلی ذوق کردم. میدانستم میخواهد چه بگوید. با شوق تمام قهوه را نوشیدم و با خود گفتم. قهوه نطلبیده مراد است.