به نام خداوند بخشنده مهربان
گاهی حرفی میشنوی که حالت را خراب میکند و برای مدت درازی میشود نشخوار ذهنی تو. خلاصی از «او» که اینگونه برایت تولید محتوا میکند ؛ میشود یک آرزو. چون در جایی فعلاً زلف تو به زلف او گره خورده و از این گزیر ، گریزی نیست. اینجاست که واژه صبر معنی پیدا می کند. صبر نه به معنی تحمل کردن به معنی آنکه خشم و غضبت را فرو میخوری و عاقلانه تلاش میکنی به امید رسیدن به یک روز بهتر.
...
همهمه کارکنان در محوطه روبروی ساختمان اداری اذیتم می کرد. به این آلودگیهای صوتی عادت کرده بودم. اما امروز انگار یه طور دیگری بود. یکی دو پرونده که از زیر دستم رد شد و قرطاس پرانی های اداری اش به پایان رسید ،هوس کردم برای خودم چای بریزم.
آبدارخانه درست روبروی اتاقم است. لیوانم را برداشتم و یکراست رفتم به آبدارخانه. سماور در حال قل قل کردن بود و همچون یک کوه آتشفشان میلرزید. از پنجره درپوش بالای مخزن ، بخار آب به هوا میرفت و هُرم گرمایش صورتم را داغ و مرطوب می کرد. با احتیاط ، قوری چینی سفید رنگ با گلهای درشت قرمز را برداشتم. لیوانم را با کمی چای غلیظ و سپس آب حوش پر کردم.
از آبدارخانه بیرون آمدم. نور خورشید که از میان دیواره شیشهای ، لابی طبقه دوم را روشن میکرد ؛ چشمم را زد. بیاختیار سرم را به سمت پایین حرکت دادم که حلقه همکاران به دور یک پژو توجه ام را جلب کرد.
انگار کسی ماشین خرید بود. با لیوان چای در دست جلوتر رفتم تا بر صحنه ای که از طبقه دوم در حال تماشایش بودم احاطه بیشتری داشته باشم. یک پژو «روآ» بود. یا همان پیکان خودمان با بدنه پژوه!!
در پوش موتور باز و به اهرم نگهدارند چفت شده بود. همکاران انگار که ارزیاب اداره استاندارد باشند ؛ وجب به وجب پژو را نگاه می کردند. پدرام را دیدم که با کف دست قسمتی از بدنه را لمس می کرد و روی آن سُر میداد. یکی از پنجره های لابی را باز کردم و فریاد کشیدم:
- پدرام بدبخت ماشین ندیده. اینکه اسب نیست. پشتشو بخون. نوشته پژو.
- اِ اِ اِ ، چادرت کو؟ برو تو. جلو نامحرم زشته.
- چی زشته؟ من که اینجا مرد نمی بینم.
- باشه بعداً خدمتت میرسم.
پنجره رو بستم و اولین جرعه چای را سر کشیدم. و همچنان مشغول تماشای حلقه همکاران شدم. کمی که گذشت حس خوب شوخی من و پدرام از وجودم رفت. شدم همان آدم ده دقیقه پیش. اندوه در چشمانم. سوکت بر لبانم. بی حوصله. گمگشته در اضطراب و عاشق آرامش. آرامش را تنها در رویاهایم میدیدم.
لیوان چای به نیمه رسیده بود که حضور کسی را در کنارم حس کردم. سر برگرداندم. آقایی بلند قامت با یک کت و شلوار خاکستری کنارم ایستاده بود. انگار که داوینچی مشاورش بوده باشد ؛ با یک لبخند ژکوند مانند به این قیل قال نگاه می کرد. آقای شایان مدیر عامل بود. در حالیکه دست ها پشت کمر به هم گره خورد بود ؛ یک قدم جلوتر از من ایستاد و بی مقدمه گفت: «آقای هوبخت کی ماشین میخره؟» لحنش چاشنی کنایه داشت و آهنک صداش با کمی تمسخر آمیخته شده بود. منظورش را فهمیدم. داشت میگفت اگر به کوک من باشی ؛ یک مهره مار هم به تو میدهم. شاید یکی از این ابوقراضه ها خریدی.
میخواستم همچان در سکوت باقی بمانم. اما دیدم وضعیت از اینی که هست بدتر می شود. تازه کمی از اظطرابم کم شده بود. خودم رو زدم به نفهمی. جواب دادم: «من ماشین نمی خرم. مگر زمانیکه بتونم یک بنز اس کلاس بخرم»
یک گردش 180 درجه کرد و در حالیکه داشت به سمت اتاقش بر میگشت گفت: «پس همینجا بایست. تا زیر پات علف سبز شه»
چقدر زشت! چقدر قبیح! چقدر نظر تنگ! آدمی باید به کجا برسد که به خاطر رؤیاهای دیگری ، کینه اش را به دل بگیرد. میتوانست هیچ نگوید. خدایا اینجا کجاست؟
وقتی که رفت. برگشتم به اتاقم. ساعت روی دیوار را نگاه کردم. چهار و نیم را نشانم میداد. دیدم میشود رفت از این شیطان کده. بیآنکه کاغذ پاره های روی میزم را مرتب کنم ؛ کیفم را برداشتم و در مغازه ام را بستم.
از کنار همکاران که رد میشدم ؛ پدرام من را دید و گفت:
- چرا اینقدر زود؟
- پدرام جان زود نیست. خیلی دیر شده. خیلی!