رامین هوبخت
رامین هوبخت
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

وقتی خیلی دیر برنامه نویسی را شروع میکنی

به نام خداوند بخشنده مهربان

به خود می لرزیدم. همچون موتوری که گیرپاژ کرده باشد؛ ذهنم قفل شده بود. قدرت فکر کردن نداشتم. هنوز تازه کار بودم و نکات زیادی وجود داشت؛ که باید یاد میگرفتم. اما هیچ‌کس کمکم نمی کرد. تمام روز بدون اینکه کسی با من حرف بزند؛ می گذشت. مدام تهدید میشدم که باید فلان روز کارم را تحویل بدهم. وقتی که تمام می‌شد ؛ انگار نه انگار که تهدیدم کرده بودند. درست مثل یک بچه با من رفتار میکردند.

همه این‌ها را در دلم می‌ریختم و در آتش صبر و تحمل می سوختم. ظاهراً ما سه نفر بودیم. اما من بودم و سئوال های بسیارم. من بودم و گرداب وحشتناک نگرانی هایم.

آن‌ها با هم ناهار می خوردند. با هم گپ و گفتگو می کردند. با هم مشورت می کردند. باهم برای قدم زدن بیرون می رفتند. اما من مونسی جز تنهایی نداشتم. گناه من این بود که نزدیک به بیست سال از آن‌ها بزرگ‌تر بودم و در نظرشان تنها یک دستمال کهنه جلوه میکردم. چاره‌ای نبود. برای کسب تجربه و تأمین معاش ، شدیداً به این کار نیاز داشتم. نمی‌توانستم قید این کار را بزنم.

روزی که صدای خنده آن‌ها فضا را پر کرده بود ؛ درست همان لحظه ، از شدت غم و غصه ، نزدیک بود؛ نامم فراموش کنم. چه برسد به اینکه بتوانم یک صفحه سخت پرایم فیس را به اتمام برسانم. هرگز خود را اینقدر ناتوان ندیده بودم.

این شد که ناگهان بغضم ترکید. بغضم ترکید و بی‌اختیار با صدای بلند ، شروع کردم به گریه کردن. آن‌ها ساکت شدند. دیگر نمی خندیدند. اما در قامت یک پیروز و فاتح از صحنه ای که با تعجب و تحیر در حال مشاهده اش بودند؛ کاملاً خشنود به نظر می رسیدند.

و اما … همان گریه و همان موج بغضی که ترکید؛ مرا به ورطه هایی پرتاب کرد که موفقیت‌های بزرگی بدست آوردم. هر چند که پس از آن نیز همواره با چنین موجوداتی سرو کار داشتم ؛ اما حالا ، کوهی بودم در برابر سیلاب.

این خاطره تلخ را نوشتم ؛ که بگویم شکست های سختی را متحمل شدم ؛ تا در نهایت به آنچه می خواستم رسیدم.

بارها و بارها ، انبوهی از آن خاطرات تلخ ، همچون فنری که رها می‌شود؛ مرا از خواب می پراند. و البته ،‌رفته‌ رفته ، آن‌ها هستند که در آتش سوزان بی توجهی‌ام خواهند سوخت. یا حق.

برنامه نویسیکامپیوترزبان برنامه نویسی
پیوسته در راه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید