یک روز صبح زود از خانه راهی منزل فتوح السلطنه بودم، رسیدم سر قبرستان، دیدم پیرمردی چیزی مثل گوسفند بسته به پشتش، رسید نزدیک من. دیدم جسد زنی را به پشتش بسته بود و موهای زن روی زمین کشیده میشد. به مرد گفتم این چیست، پیرمرد مثل این که از حرف من وا رفت، عقب رفت و خورد زمین. سر زن مرده، خورد به لبه سنگ یک قبر و شکست و خون سیاه لخته ریخت روی سنگ قبر، خون مرد. تمام بدنم لرزید، دست گذاشتم روی چشمهایم که آن منظره را نبینم. به پیرمرد گفتم: پاشو ببر این مرده را به خاک بسپار. گفت:
ای آقا این زن من است که از گرسنگی مرده. بچهام هم دارد در خانه میمیرد.گفتم: مرده را بگذار اینجا برگرد خانه و به بچهات برس که نمیرد.چهار قران در جیبم بود، دادم به پیرمرد، گفتم: برو خانه، و زود برگرد حال بچه را به من بگو، من همینجا ایستادهام. پیرمرد رفت خانه، چند دقیقه بعد آمد جسد بچه ای بغل کرده بوداما پیرمرد با یک دستش از جیبش کشمش در میآورد و میانداخت به دهانش که نمیرد. کشمش خریده بود از همان پول. نتوانستم بایستم رفتم منزل فتوحالسلطنه،
گفتم: آقا پول بده شاید بتوانیم یک مقدار گندمی، چیزی، بخریم و بدهیم به بیچارهها که اینطور نمیرند از گرسنگی گفت: برو... آن جا سرهنگی هست گندم دارد، ببین او را میتوانی از طرف من راضی کنی، یکی دو خروار گندم بفروشد.
فردا صبح زود رفتم آنجا دیدم شاید بیستو چهارپنج شتر دم در خوابیده و همه بار گندم دارند. در زدم به نوکر گفتم به سرهنگ بگوید یک نفر با او کار دارد.
نوکر رفت و برگشت گفت: آقا میگوید من با کسی کاری ندارم. ایستادم همانجا یک ساعت بعد، خود سرهنگ آمد بیرون. رفتم جلو گفتم: با شما کار دارم. از طرف فتوحالسلطنه آمدهام. گفت: چرا ولم نمیکنید. دیدم خیلی بیاعتنایی کرد و شاید این بی انصاف ها آن وقتها هر خروار گندم را بسیار گران میفروختند همان زمان که مردم دسته دسته از گرسنگی میمردند...
آن روزها که این اوضاع و احوال را میدیدم به خودم میگفتم: استغفرالله، اگر خدا هست، پس اینها چیستند؟ اینها مستحق بزرگ ترین عذاب الهی هستند.
این پست ابتدا در اکانت اینستاگرام hamid.reza.sadr@ منتشر شده است.