sadra.nsr
sadra.nsr
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

شبان-رمگی

عکس از سمیرا
عکس از سمیرا

ویدیو را مرد جوان ایرانی‌ای گرفته بود که رو‌به‌روی سفارت ایران در استکهلم چند پلاکارد اعتراضی دستش گرفته بود. سفیر که از سفارت‌خانه خارج می‌شود یکی از پلاکاردهای اورا می‌گیرد و می‌گوید بساطش را جمع کند. مرد هم به بهانه‌ی سرقت اموال شخصی‌اش از نیروی امنیتی حاضر در خیابان می‌خواهد تا پلاکاردش را از سفیر پس بگیرد؛ پس می‌گیرد.
این ویدیو را شاید دو یا سه سال پیش دیدم. آن روز واکنشم به ویدیو به پرسش آغشته به حسرتی خلاصه شد:« ما کجا زندگی می‌کنیم؟! اینا کجا زندگی می‌کنن؟! »
حالا بعد از سه سال فکر میکنم همان ویدیو غم‌انگیزترین مواجه‌ی من با امر استبداد بود. نه به خاطر اینکه چرا من در کشورم نمی‌توانم چنین حقی داشته باشم. چیز بزرگ‌تری بود! من تا آن روز نمیدانستم، حتی -نمی‌دانستم- می‌توانم چنین حقی را مطالبه کنم؛ و این خیلی غم‌انگیز‌تر از اولی بود.

تا آن‌روز من نه در کشور خودم چنین حقی را برای خودم قائل می‌شدم و نه اگر در سوئد یا هلند بودم و نه حتی اگر در مریخ بودم.

بعد‌ها که کمی بیشتر یاد گرفتم، قضیه برایم خیلی غم انگیزتر شد‌. چیزی که اتفاق افتاده بود خیلی بیشتر از انچه فکر می‌کردم ریشه دوانده بود. ذهن من استبداد زده بود؛ و ریشه‌اش به پدرم یا نهایتا پدرش ختم نمی‌شد. قرن‌ها زمان برده بود تا استبداد این طور در جان من خانه کند. من قرن‌ها از پذیرفتن فردیت خود عقب بودم. قرن‌ها پادشاهان ما فرهی داشتند و دست جبر همیشه برای ما مقدر کرده بود رعیت بمانیم. همیشه راضی بوده‌ایم به رضای خدا و هر چه بوده قسمت بوده. رزق و روزیمان دست بالا سری بوده و گلمان همان روز ازل یا از سر شور‌بختی بد لگد خورده بود یا از سر اقبال ملائک خوب ورز داده بودند. خلاصه هیچ وقت هیچ چیزمان دست خودمان نبوده، این استبداد همیشه برایمان مقدر بوده و ما هم قبول کرده بودیم. هیچ وقت خودمان را به فردیت نپذیرفته بودیم. جالب تر آنکه این فردیت حتی در آرمان شهرهای ادبیات کلاسیکمان هم آنقدر مهجور و دور از ذهن بوده که گمان نمی‌کنم غیر از خیزش کاوه در برابر ضحاک جای دیگری آنقدر به رسمیت شناخته شده باشد. حتی فکر میکنم خیزش کاوه هم در برابر مصداق استبداد بود، نه در برابر سیستم استبداد. در حالی که قرن‌ها قبل از شکوفایی ادبیات کلاسیک‌ ما، سقراط را در یونان باستان به اکثریت آرای هیئت منصفه اعدام می‌کنند.

این پدیده اگر چه شاید حاصل قرن‌ها استبداد از بالا به پایین بوده است اما حالا بیشتر از آنکه از سوی مستبدی بر ستم‌دیده‌ای باشد از سوی خودمان بر خودمان است. بیشتر از آنکه یک استبداد اجتماعی باشد یک امر فردی است و به گمانم این خیلی خطرناک تر از استبداد اجتماعی است.

بی تعارف بگویم ما هم همین استبداد را دوست داریم، گاهی دوست داریم کسی به جایمان تصمیم بگیرد چه کار کنیم، چه کار نکنیم، کجا برویم، کجا نرویم. اینطور مسئولیتی بر دوش ما نیست. هر جا بودیم و هر چه شد گردن ما نیست، قسمت بوده شاید. ما هنوز هم می‌ترسیم خودمان برای خودمان تصمیم بگیریم. همیشه منتظر کسی بوده‌ایم که اختیارات و آزادی‌هایمان را به او واگذار کنیم و او برایمان آرامش به ارمغان بیاورد، و تاریخ هم گواهی داده است که هیچ وقت نتوانسته‌ایم آن‌ها را پس بگیریم.

به قول محمد مختاری ما دچار شبان-رمگی شده‌ایم. خوش‌حال‌تریم که رمه باشیم و شبان داشته باشیم.

حرف زیاد است اما خلاصه بگویم، ما ذهنمان استبداد زده است. مارا روی کره‌ی مریخ هم که بگذارند استبداد زده ایم، ما به همان اندازه که مطالعه‌ نمی‌کنیم، به همان اندازه که نقد پذیر نیستیم، به همان اندازه که حضور عقیده‌ی دیگری را نمی‌پذیریم، به همان اندازه که بحث کردن بلد نیستیم، ما به همان اندازه که کار گروهی بلد نیستیم و به همان اندازه که نمی‌دانیم چه حقوقی داریم از دموکراسی فاصله داریم.

تا زمانی که فردیت خودمان را نپذیریم هیچ چیز تغییر نخواهد کرد، حتی در مریخ.




استبداددموکراسیدیکتاتوریمحمدمختاریاستبدادزدگی
در دل من چیزیست، مثل خواب دم صبح :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید