«تَعالوْا إلىٰ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَينَنا وَبَيْنَكُمْ»
...بياييد بر سر سخنى كه ميان ما و شما يكسان است بايستيم...
سوره آل عمران، آیه ۶۴
اگر در خواب باشیم، یا اگر خیالِ کسی باشیم یا در ماتریکسِ یک هوش مصنوعی اسیر باشیم یا در همین دنیای مادی و فیزیکی که به آن خو گرفته و عادت کردهایم زندگی کنیم، چه چیز فرق میکند؟
خیلی چیز ها
اما تنها چیزی که در هر کدام از این عوالم هیچ فرقی نمیکند چیست؟
اگر شک کنیم خوابیم یا بیدار، معمول است که نیشگونی از خود بگیریم یا چنان که در فیلم ها مرسوم است از کسی بخواهیم یک سیلی نثارمان کند.
گویی درد مساوی است با بیداری، مساوی است با هوشیاری یا شاید هم درد موجب بیداری و هوشیاری است.
در خواب و حتی بیداری چشمم مرا میفریبد، گوشم گولم میزند، چشاییام قرین خطاست، دماغم زود عادت میکند و حتی لامسه ام میتواند توهم بردارد، درد اما از من جدا نمیشود. درد درون من است، من درد را بدون ابزار و بی واسطه حس میکنم، اصلا گویی آن لحظه که نتوانم رنجی را فهم کنم مرده ام! (درد و رنج مقوله هایی سوبژکتیوند)
میخواهم بگویم
رنج میکشم پس هستم!
به راستی آن موجودی که نه رنج میبرد و نه درد میکشد و نه لذتی میبرد و نه شادی ای میخورد و به تبع نه شوقی دارد و نه اکراهی، چیست؟ چگونه موجودی است؟ آیا مردم به چنین موجودی نمیگویند سنگ؟ یا مرده متحرک؟ واقعا آیا متحرک است؟ چنین موجودی آیا هیچ کنشی خواهد داشت؟ هیچ دلیلی برای حرکت دارد؟
اگر هم تحسین برانگیز باشد بیش از آن که باشکوه باشد ترسناک است و چه بسا خطرناک!
زبان چنین موجودی چیست؟ با چه ملاکی میتوان با آن سخن گفت و به توافق رسید؟
اینها استفهام انکاری نیستند به واقع سوالاتی هستند که باید به آن ها اندیشید
اگر کسی از کابوس های شبانه شکایت کند هیچ عاقلی به او نمیگوید: ای عزیز آن ها همه خواب و رویاست، واقعی که نیست، توجه نکن، جدی نگیر!
آن یکی زد سیلی ای مر زید را
حمله کرد او هم برای کید را
گفت سیلیزن سؤالت میکنم
پس جوابم گوی وانگه میزنم
بر قفای تو زدم آمد طراق(صدای شترق)
یک سؤالی دارم اینجا در وفاق
این طراق از دست من بودست یا
از قفاگاه تو ای فخر کیا
گفت از درد این فراغت نیستم
که درین فکر و تفکر بیستم
مثال دیگر آنکه اگر کسی به دروغ خبر فوت عزیزمان را بدهد و بعد از یک ساعت بگوید شوخی کردم واقعی نبودن مدعایش تاثیری بر رنجی که متحمل شدیم و حتی اثر سوئی که بر روان و سیستم دفاعی بدن ما گذاشته نخواهد داشت.
شنیدهام که برخی افراد، هنگام مواجهه با این دست شک های بنیادین و یا تصور اینکه ما خواب شخصی باشیم از پا میافتند من اما میخواهم بپرسم اگر دنیای ما رویای دیگری باشد آیا نه آن است که آن دیگری حکم خدای ما را خواهد داشت؟ بالاخره هرچه نباشد یگانه خالق و فاطر و مالک و ربّ ماست!
چه تفاوت دارد که ما خلقت یک خدا باشیم یا خواب یک خدا؟
مگر چیزی در جنس فیزیکی این عالم است که این زندگی را برای ما جدی و واقعی میکند؟
و چه تفاوت است میان آن که ما خواب یک خدا باشیم یا خلقت یک هوش مصنوعی؟
البته واقفم که تفاوت هایی هست میان این خداها با آن خدایی که ما سده هاست با استدلال هایی در پی اثبات آنیم. این خدا ها لزوما عادل نیستند، لزوما خیرخواه نیستند و حتی لزوما عالِم و قادر هم نیستند و این ها برای ما ترسناک است، گرچه وحشت آن افراد از این نیست، آنها تا به این حد جلو نمیآیند، گویا برای آن ها صرف دل کندن از این دنیای مادی ناگوار است.
اما جنس این دنیا (جنس در معنای عامه) مهم نیست بلکه جنس(در معنای منطقی) آن تعیین کننده همه چیز است!
اگر دنیای ما خوابِ خدایی باشد علاوه بر آنکه چه بسا خود آن خدا هم علمی به آنچه در هر لحظه آتی رخ میدهد نداشته باشد میتواند با وز وز مگسی دود شود و بدون آنکه محشری برپا شود و داد مظلومی از ظالمی ستانده شود دیگر نه تو مانی و نه من!
اگر ماتریکسی طراحی شده باشد هم اگرچه شاید سازنده اش از همه چیز خبر داشته باشد اما باز هم نیازی به طراحی قیامت ندارد و میتواند ما را یک راست به کتم عدم پرتاب کند.
تازه این ها سناریو هایی خنثی و به نوعی خوش بینانه اند. کسی چه میداند؟ شاید دنیای ما توسط هوش مصنوعی خبیثی به نحوی سادیستیک طراحی شده باشد!
به نظر نمیرسد که ما هیچ راهی برای ابطال این فرضیات و اثبات نقیض هایش داشته باشیم، گرچه که راهی هم برای اثبات این و ابطال خلافش نداریم.
این بدبینانه ترین احتمال ها لزوما درست نیستند و شاید هم دنیای ما واقعا توسط خدای عالم و قادر و خیرخواهی ساخته و پرداخته شده باشد اما اصلی عقلانی به من میگوید: خود را برای بدترین احتمال ها آماده ساز تا در صورت وقوع، کمترین آسیب را ببینی و در حالات خلاف، از احتمال های خوشایند تر، لذت و رضایت بیشتری نصیبت شود. چیزی شبیه به شرطیه ردی پاسکال یا آن حدیث امام صادق که باور داشتن به خدا و معاد ضرر چندانی ندارد اما باور نداشتن به آن ضرر بینهایتی دارد.
سناریو های مذکور اگر در همه باورها و معتقدات و جهان بینی و مناسبات و همه تار و پود زندگی ما تفاوت ایجاد کند، در یک چیز تفاوتی ایجاد نمیکند و آن هم درد است و رنج. و همین پایداری لجوجانه این دو همراه قدیمی آدمی اهمیت و جدیت و قطعیت آن ها را میرساند.
میخواهم بگویم
هیچ چیز از درد واقعی تر نیست!
این نقطه آغازگاه و تکیهگاه من در بحث است، تنها زمین سفتی که میتوانم سراغ بگیرم و سایر چیز ها را بر آن سوار کنم.
در این ساختن البته علاوه بر این زمین سخت، سه اصل عقلانی دیگر (علاوه بر آنچه بالاتر گفتم) هم مصالحی هستند که به کمکم میآیند:
۱- درد گرچه امری سابجکتیو است و من فقط به درد خود وقوف دارم و نه تنها تصوری از درد دیگران ندارم، بلکه حتی نمیتوانم مطمین باشم که دیگرانی هستند چه برسد به آنکه درد میکشند اما من احتیاط میکنم و برای حفاظت و مراقبت حداکثری از خودم هم که شده فرض را بر آن میگذارم که دیگرانی که میبینم هم درد هایی مشابه درد های من را حس میکنند و میتوانند بر درد و رنج من بیافزایند بنابراین از آن ها میخواهم در قبال آنکه من دردی متوجه آن ها نمیکنم آن ها نیز دردی به من وارد نسازند.(آنچه برای خود نمیپسندم برای دیگران هم نمیپسندم)
۲- در منازعهی دوگانهی هدف و روش، اگرچه «هدف»، جهت و مسیر را به ما نشان میدهد و «روش» هرقدر هم که درست باشد جبران جهتِ معوج را نمیکند اما روشِ غلط میتواند نیل به هدف درست را معوق و بل معلق کند پس، از چگونگی یا همان رویه و روش نباید غافل شد و در همه جا جانب احتیاط را گرفت چه آنکه ۳- دفع ضرر مقدم و اولی بر جلب نفع است و نباید به بهانه نفعی ولو بزرگ ضرر ناموجهی ولو اندک را ایجاد کرد (چه برای خود چه برای دیگری)
بنابراین در مسیر کاستن از رنج، گرچه هدف، هم مشخص است و هم درست، اما این دلیل کافی برای نادیده گرفتن روش نیست و روش درست (که شاید بتوان از آن تحت عنوان اخلاقِ وظیفهگرا یاد کرد) حتی اگر ما را کاملا به مراد نرساند میتواند از رخداد فجایع بزرگ جلوگیری کند. (هدف حتی المقدور وسیله را توجیه نمیکند)
اکنون اگر فرض کنیم یکی از سناریو های فوق درست باشد چه میشود؟ چه کار میتوانیم بکنیم؟ دو راه پیش روی ماست یکی آنکه تنها به فکر خود باشیم و هرچه میتوانیم از درد بپرهیزیم و لذت جمع کنیم که این رویه علی رغم ظاهرش جهنمی قطعی را برای همگان در پی خواهد داشت و دوم آنکه به دنبال یک بازی برنده برنده رویم و در پی بهروزی جمعی و کاستن از درد و رنج همگان و بیشینه سازی لذت و شادی همنوعان باشیم.
از این رو با توجه به آنچه گفته شد حقیقتی بلاشک تر از وجود درد و رنج و لذت و شادی سراغ ندارم و بر این مبنا اخلاقی را بنا میکنم متشکل از دو شق یکی اخلاق عدالت که پرهیز از وارد ساختن رنج به دیگری و یا ایجاد خلل در عیش اوست(مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان! یا همان هرچه برای خود نمیپسندی بر دیگری هم مپسند)
و دوم اخلاق فضیلت که زدودن رنج دیگران و تولید شادی برایشان است. (لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ)
پیش شرط این هر دو شق بیرون آمدن از پوست خویش است، خود را جای دیگری گذاشتن و نظر کردن از منظری غیر از نظرگاه خود، از دیدگان دیگری نگریستن.
در اینجا ظرافتی هست که ذکرش خالی از لطف نیست؛ کار ما برای ادراک درد دیگری ساده تر است تا رنج دیگری، چراکه برای اولی نورون های آیینه ای در مغز ما کار شبیه سازی درد دیگران را برایمان انجام میدهد. فی المثل زمانی که میبینیم شخصی ریشه کنار ناخنش را بکند دلمان از حال میرود. اما برای ادراک رنج دیگری از آنجا که هم رنج روانی است و هم اکثرا فعل و انفعال و عاملش انتزاعی است به حداقلی از هوش جهت همذات پنداری و تغییر زاویه دید نیاز است.
همه اخلاق آن است که نه فقط خودت را جای دیگران بگذاری بلکه «منَت» را بزرگ کنی، تعداد هرچه بیشتری از آدم ها را درون خودت حس کنی و از وارد ساختن رنج بیهوده به آن ها پرهیز کنی و در تلاش برای خلق شادی برایشان باشی
از آنجا که قطعیتِ حقانیتِ هیچ عقیده ای بیش از قطعیت درد و رنج انسان ها نیست هیچ عقیده ای و هیچ به اصطلاح حقیقتی هم ارزش و حجیّت کافی برای آزار رسانیِ بی دلیل به انسان های بیگناه را ندارد، حتی اگر وجود و عدم خدا باشد یا حقانیت فلان پیشوای دینی یا سیاسی یا ایدیولوژیک یا بهمان مکتب فکری و ایدیولوژی سیاسی و مرام اقتصادی و ... .
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند مشقت ره افسانه زدند!