Dr.saeba
Dr.saeba
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

نفس:)

زمزمه های باد،از پشت در به داخل می خزد.روی فرش کهنه ی خانه غبار سرما می نشیند.پاهای خیسم را به بخاری برقی می چسبانم.انگشتانم مثل تکه های کوچک یخ سردند.صدای جلز و ولز قطره های آب روی بخاری مرا به یاد روزهای کودکی می اندازد.زمستان های ابدی و زیبای کودکی...

بوی غذا همه جا پیچیده.قطره های شبنم روی شیشه ی پنجره سر می خورند و بخار محو غذا میان بوی تند بخور آویشن و اکالیپتوس گم می شود.

خودم را در کنج اتاق زیر پتوی قدیمی با پرزهای بلند و نرم غرق می کنم و چشمانم در میان پارادوکس گرمای داخل و سرمای بیرون سنگین می شود...

چشمانم را باز می کنم.تمام تنم خیس عرق شده.گردنم را با دستم خشک می کنم.چشم هایم ناگهان روی اطرافم ثابت می ماند.اینجا خانه ی ماست.اما من این جا نخوابیدم.بوی بهار هوا را منقبض کرده.انگار سال ها به خواب رفتم.انگار در زمان و مکان سفر کردم.اما من دلم می خواهد برگردم.خاطره ای پوچ در کنج ذهنم که حالا هر لحظه حسرت چشیدن دوباره طعمش را دارم.

زمستانی ساده ومهربان.من از بهار بیزارم...

زمستانسرمابهارنفس
من از بین تموم دردا به خودم پناه آوردم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید