زمزمه های باد،از پشت در به داخل می خزد.روی فرش کهنه ی خانه غبار سرما می نشیند.پاهای خیسم را به بخاری برقی می چسبانم.انگشتانم مثل تکه های کوچک یخ سردند.صدای جلز و ولز قطره های آب روی بخاری مرا به یاد روزهای کودکی می اندازد.زمستان های ابدی و زیبای کودکی...
بوی غذا همه جا پیچیده.قطره های شبنم روی شیشه ی پنجره سر می خورند و بخار محو غذا میان بوی تند بخور آویشن و اکالیپتوس گم می شود.
خودم را در کنج اتاق زیر پتوی قدیمی با پرزهای بلند و نرم غرق می کنم و چشمانم در میان پارادوکس گرمای داخل و سرمای بیرون سنگین می شود...
چشمانم را باز می کنم.تمام تنم خیس عرق شده.گردنم را با دستم خشک می کنم.چشم هایم ناگهان روی اطرافم ثابت می ماند.اینجا خانه ی ماست.اما من این جا نخوابیدم.بوی بهار هوا را منقبض کرده.انگار سال ها به خواب رفتم.انگار در زمان و مکان سفر کردم.اما من دلم می خواهد برگردم.خاطره ای پوچ در کنج ذهنم که حالا هر لحظه حسرت چشیدن دوباره طعمش را دارم.
زمستانی ساده ومهربان.من از بهار بیزارم...