وقتی به این کلمه نگاه میکنم واقعا به این نکته پی میبرم که عادت کردن در ما انسانها از همان ابتدای خلقت با ما بوده و همیشه ادامه دارد.
وقتی به بچه ای که تا چشم به دنیا باز می کند شروع به گریه و زاری میکند فکر می کنم
وقتی به روز اول مدرسه که خیلی ها گریه می کردند و مادرشان را می خواستند فکر می کنم
وقتی به لحظه جدایی از دوستان و آشنایان که سال ها در کنار هم بودیم فکر می کنم
وقتی به تازه عروسی که موقع رفتنش میرسد و باید از خانواده خود جدا شود فکر میکنم
وقتی که به مرگ یک نفر و گریه و شیون اطرافیانش فکر میکنم
به این نتیجه میرسم که ما آدم ها با یک باگ خیلی بزرگ پا بروی این کره خاکی نهادیم و اون باگ چیزی نیس جز " عــ ــ ــ ـا د ت "
ما آدم ها به هر چیزی عادت میکنیم... ما به منفی فکر کردن عادت می کنیم؛ ما به یک نواخت بودن عادت میکنیم(شروع روزمرگی)؛ و در کل ما به هر چیزی که بعد از چند روز متوالی انجامش بدیم عادت می کنیم.
ولی حالا چرا به چیزای خوب و مثبت عادت نکنیم؟
چرا اینجوری فکر نکنیم که هر چیزی که توی دنیا اتفاق می افتد صرفاً به سود من است؟
واقعا این مورد برام خیلی سوالِ که چرا از مرگ یک نفر ناراحت میشویم؟ (منظورم دلتنگی نیست)
مگر مرگ ما را وارد مرحله جدیدی از زندگی نمیکند؟ یا اصلاً مگر ما نیومدیم روی این کره خاکی تا خدا رومون تست بکنه اگر ok بودیم بریم به یک جای بهتر از اینجا؟ دیگه گریه و شیون برای کسی که مرده چرا؟
حدود سه ماه پیش شروع به انجام این نوع طرز فکر نمودم و من یک نوع موش آزمایشی تست شده از این آزمونم که سربلند ازش بیرون اومدم. توی دنیای من هیچ چیزی منفی یا به ضرر من نیست. حوالیِ من افراد نمیگن نمیتونم ؛ میگن دارم سعی میکنم تا بهش برسم.
راستی حوالیِ شما هوا چگونه هس؟ دنیای شما چه رنگی هس؟
آدمهای بزرگ کسایی هستند که سوالات بزرگی ازخودشون می پرسم! از شما درخواست میکنم روبروی آیینه بروید و سوالات بزرگ از خودتون بپرسید!!!