وسطِ راه ایستادم، دقیقا روی پل، بادِ سردِ پاییزی به عقب هلم داد،« هنوز یه چیزایی هست» ، سنگینی کوله روی دوشم داد میزد که تصمیمت را بگیر، به درک که میروی یا نه، خستم از حمل کردن کوله به این سنگینی.
_هربار پنج صبح میرسیدم، در دودِ تهران و خودم هندزفری را میگذاشتم، تا به ایستگاه برسم هفت هشت موزیکی پِلِی میشد، در تاریکی سرپایینی را تا مصلی قدم میزدم، هربار روی پل می ایستادم و تصور میکردم افتادن منجر به مرگ میشود یا فلجی؟ همیشه نگاهی به داخل مصلی مینداختم و وارد مترو میشدم و ماجرای روبرویم را به آغوش میکشیدم. انتظار همیشگی ام را دوست داشتم، فرقی هم نمیکرد دلیلش چه بود. و تمام این ها تکراری ترین اتفاقات زندگی ام بودند. شاید مهمترین اتفاقات زندگی ام در همین مسیر افتادند و انگار من محصول همین مسیرم، آرژانتین تا مصلی. مثل بار آخری که دور هم جمع شدیم، از ظهر تا غروب سرِ هابرماس و نولته دعوا کردیم و آخر سر رسیدیم به جدل جواد طباطبایی و مراد فرهادپور و مثل همیشه هم با میانجیگری یکی قائله ختم شد و با خنده از هم جدا شدیم. همان یکی ای که از وقتی شکست، از وقتی خسته شد، همه مان شکستیم و خسته شدیم. همانی که وقتی نخواست، همه چی تمام شد. دیگر نه دعوایی کردیم، نه همدیگر را دیدیم، نه هیچی ...
گاهی که تمام این ها از سرم میگذرد، نه به سنگینی کوله فکر میکنم، نه به خاطرات خوشی که داشتم، نه به مسیری که من را ساخت، به هیچکدام این ها فکر نمیکنم. در سرم فقط یک چیز وجود دارد. ای کاش ارتفاع پُل بیشتر بود.