ویرگول
ورودثبت نام
سعید
سعیدآرشیوی برای «ماریان»
سعید
سعید
خواندن ۴ دقیقه·۱۰ ماه پیش

آسمان های برفیِ امشب

آخرِ شهریور، دو سال قبل. آسمان سیاه و خروشان.
جلوی در دانشگاه ازدحام بود و هیاهو، فریاد و فحش و بگیر و ببند. یکی را بردند، خیلی هارا زدند، از آن کوچه ی خیلی پایینتر بعضی ها فرار کردند، آدرنالین بود که ترشح میشد. چِگواراهایی زاده شدند و گلِ سرخی هایی شکفتند. دوش به دوشم. به آینده ی پژمرده شده ام خیره شدم، در سیاهی آسمان بالای سرم. دادسرای منطقه دوازده، اخراج از دانشگاه، پارک لاله، تهرانپارس. بر لبه ی پرتگاه، دمی فاصله با سقوط. (م 279 ق.م.ا)
اوایل دی ماه، دو سال قبل. آسمان آبی و آفتابی.
جنگل سبز مادری، زاده شدنِ رویایی سبزتر از جنگل، مهربان تر از مادر. روی برگ های خشک و قهوه ای زانو هایت را در بغلت جمع کرده بودی و بلوطی را ناشیانه سمتم پرتاب کردی. نگاه شیطنت آمیز و تبسم چموشت، با آن چشم های بادامی سیاه زیبا، زیبا و وحشی، روزنه ای در ابر‌ها شکافت، چند خط نور آرام و باوقار بر رشته موهای موزونت ریخت و آغشته شد. مانند جایی در وجودم که ریخت و با جایی در وجودت آغشته شد. از کجا و چگونه دکلته ی صورتی را در ذهنت به خاطر سپردی تا آن شوخی جذاب و به جا را انجام دهی؟ پشت سرم گوش هایت را به من سپرده بودی و من جلو میرفتم و قلبم را به پشتم سپرده بودم. رز مشکی را که برایت فرستادم، رز مشکی ام که شدی، پیِرو خله‌ی پیرمردت که شدم، ماریانِ من که شدی، روزنه های آسمان به شکاف تبدیل شدند و آفتاب هبوط کرد، هبوطی مبارک. دنیای کنونی پیرامونم، باغ عدن شد و برشیت دوباره نوشته شد. سِفر ششم زاده شد.
صدای جولیان از لپ تاپ پخش می‌شود، نورِ اتاق، آرام به خوابی ابدی فرو رفته است. غرورت را از تنت در می‌آورم، انگشتانم را روی انحنای شانه‌ات میکشم، شانه ی عریانت، انگشتان بی‌حیایم به بالای دنده هایت هجوم میبرند، نغمه ای از تو زاده میشود و احساس سرکشی در من. بگذار لذات تنانه‌ی‌مان غزل شوند در این تخت. درامز پلیز فِب. دست چپم گره می‌شود در دست راستت، بوسه هایی می‌شکفند و شرمی نیز، میمیرد. نت های شهوتت هم نوای نت های موسیقی می‌شوند، خلقی دوباره می‌کنیم بودمان را. این نه اِروس است نه کوپیدو، خلق لحظه ای ناب است. نه تو آفرودیته هستی و نه من آرِس، دو چریک انقلابی‌ایم بدنبال تخت و قهوه جوشی در مملکتی آزاد. این فقط یک قصه است که برایت میگویم. گفتنش راحت است، انجام دادنش راحت است، شاید برای تو راحت نباشد. نه؟ صدای جولیان است در گوش ما. من دیگر اینجا بیدار نخواهم شد. لرزش تن کوچکت. پایین خیابان منتظرت میمانم. محکم در آغوشم می‌کشی. هزاران بار دیگر هم هرچه از گذشته دارم را به رود میسپارم. می‌دانی کجای موزیک است؟ می‌دانم که می‌دانی به کجایش رسیده‌ایم. بی محابا در آغوشم لرزه کن. (م 637 ق.م.ا.ت)
اسفند سال گذشته، آسمان خاکستری و بارانی.
باز لبه‌ی پرتگاه ایستاده‌ام. پرتگاهی ژرف. پرداختن به این دردناک و ترسناک است. اجازه هست از این بگذرم؟ بگذارم دست هایم برایت توضیح دهند؟ زانوی چپم که بر زمین افتاد؟ بگذریم از این لحظه؟ من می‌دانم که شاید رستگاری‌ای آخرش نباشد، سر از کجا در می‌آوریم و کجای موزیک متوقف می‌شویم. میدانی؟ میدانم که انتهای این جاده، انقلاب است. گریزی نیست. این مکعب روبیک برای ما حل نخواهد شد. ولی، من به آن روزنه ای که شکافت و نور از آن زاده شد باور دارم. من به تو احتیاج دارم. احتیاج دارم. حتی اگر خودم ندانم. به من نگاه کن، به من نگاه کن، مرا از سیاه چاله‌ی چشمت به بُعد زمان ببر، بگذار از این لحظه فرار کنم و آرزوی تو‌ را، آرزوی آن بلیط دونفره، آرزوی به انقلاب نرسیدن را، به امشب برسانم. (م 2062 ق.م)
امشب، آسمان مهربان و برفی.
این دودِ آتش قلبم است که از زندانِ دهانم بیرون می‌آید، نه سیگار دستم. ذوقِ در چشمت و هیجان حرکت دستت برای نشان دادن دانش آموزِ بامزه‌ات، زبانه می‌زند آتش درونم را. انعکاسِ نور که بر چشمت میافتد، شبِ برفیِ بالای سرمان در مقابل شب برفی دوخته شده به چشمم، شَهرَوا می‌شود. من حتی نقش حک نشده بر یوکللی‌ام را دوست دارم، نقاشی های آویخته نشده بر دیوار اتاقم زیباترین آثار هنری آویخته بر چشمانم هستند، نقش نگاره های سرخِ دَه زرشکیِ روی آنها قلب صورتی حکاکی شده، بر پشتم را با ارزش ترین کبودی زدن جهان می‌دانم. من این شب را، این لحظه ای که گلوله‌ی برفی را به سمتم پرتاب میکنی، با همان نگاه بازیگوشت، حفظ میکنم، میپرستم و تبدیل به نت میکنمش. نت ها دست در دست دانه های برف می‌رقصند، در آسمان چشم تو من هم برف می‌شوم، آب می‌شوم، رودخانه ای مرا به پرتگاهی می‌رساند، صدایم را از درون چشمت بشنو، التماسی جاودانه‌ست.
منقی گُزِّ. منقی گُزِّ.
پرواز میکنم.

۲۷
۱۷
سعید
سعید
آرشیوی برای «ماریان»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید