ویرگول
ورودثبت نام
سعید
سعیدآرشیوی برای «ماریان»
سعید
سعید
خواندن ۶ دقیقه·۱ روز پیش

«خرده مزخرفات انتلکتی برای تحمل دوران افسردگی»

چرا می‌نویسم؟

می‌نویسم و شانه‌ام درد می‌گیرد. نه از کار زیاد، از نشستن در اتاقی که هر دیوارش با صدای اسکرول و اعلان پر شده است. دستانم روی صفحه کلید لرزان‌اند و گاهی جمله‌ای که می‌خواهم بنویسم، از دستم می‌لغزد. همانجا، لحظه‌ای می‌ایستم و فکر می‌کنم: آیا کسی واقعا می‌فهمد؟ آیا این لرزش دست، این مکث کوتاه، در متن ثبت می‌شود یا فقط برای خودم است؟
نوشتن، گاهی جایگزین رابطه است. اما وقتی بدنم می‌لرزد و نفس کوتاه می‌شود، می‌فهمم که رابطه‌ای واقعی در کار نیست؛ فقط سایه‌ای از حضور دیگری. دیگری، همان افسانه‌ای است که گاه در ذهنم ظاهر می‌شود، بی‌آنکه نشانی از خود بگذارد.

می‌نویسم، و این نخستین مسئله است.
نه آن‌که چه می‌نویسم، نه حتی چگونه؛ بلکه همین عملِ نوشتن، این اصرار مداوم بر ثبت ردی از خود، در جهانی که هم‌زمان از ثبت اشباع و از معنا تهی شده است.

می‌نویسم، اما چرا؟
اگر صادق باشم، پاسخ نخست، بدبینانه است؛ و شاید باید چنین باشد. هر پرسش اصیل، احتمالا از سوءظن آغاز می‌شود.

آیا کسی واقعاً می‌فهمد چه می‌گویم؟ فهم چیست در زمانه‌ای که متن، پیش از آن‌که اندیشیده شود، اسکرول می‌شود؟ واژه‌ها در صفِ مصرف‌اند، نه تأمل. خواندن، دیگر عملِ مکث نیست؛ عبور است. لغزشی نرم و بی‌صدا از روی نشانه‌ها. و اگر کسی بفهمد—فرضِ محال را بپذیریم—آیا این فهم، از جنسِ مواجهه است یا صرفاً تطبیق؟ آیا خواننده، خود را در معرض متن قرار می‌دهد یا فقط آن را با پیش‌فرض‌هایش همسان می‌کند تا بی‌خطر بگذرد؟ و اگر اهمیت بدهد، این اهمیت کجا ثبت می‌شود؟ در یک لایک؟ در جمله‌ای کوتاه و به‌جا؟ یا در جایی عمیق‌تر و نامرئی‌تر، که نه من می‌بینم و نه الگوریتم؟

می‌نویسم و در پاسخ، نشانه‌هایی دریافت می‌کنم که وانمود می‌کنند معنا هستند: لایک‌ها، کامنت‌ها، بازنشرها. اقتصادِ توجه، با واحدهایی ساده، پیچیده‌ترین نیاز انسانی را اندازه می‌گیرد. همه‌چیز قابل‌شمارش است، جز آن‌چه واقعاً رخ می‌دهد. کامنت‌ها اغلب شبیه آیین‌اند؛ نه گفت‌وگو. نوعی ادای احترامِ متقابل که بیش از آن‌که به متن وفادار باشد، به مناسبات نانوشته‌ی بقا در جمع وفادار است. من تو را می‌بینم، تا تو مرا ببینی. بده‌بستانی آرام، بی‌تنش، و عمیقاً تهی.

نقاب‌ها همه‌جا هستند. نام‌ها عاریتی‌اند، هویت‌ها قطعه‌قطعه، صداها جدا از بدن. فاصله، امن است. هیچ‌کس مسئولِ لرزشی که در دیگری ایجاد می‌کند نیست. ما در کنار هم می‌نویسیم، اما نه با هم. جمعیتی که هم‌زمان حضور دارد و غایب است.

پس دوباره می‌پرسم: برای چه می‌نویسم؟
برای دیده‌شدن؟ برای ماندن؟ برای آن‌که نبودنم را به تعویق بیندازم؟

در لایه‌ای عمیق‌تر، نوشتن شبیه اعتراف است؛ اعترافی بی‌کشیش، بی‌دادگاه. کلمات، جای خالیِ گوشِ شنوا را پر می‌کنند. نوشتن، گاهی جایگزینِ رابطه است؛ شکلی از گفت‌وگو با دیگریِ خیالی، امن، و همیشه در دسترس.

اما همین‌جا، سوءظن بازمی‌گردد. آیا دیگری، در این میان، واقعاً دیگری است؟ یا صرفاً سطحی است برای فرافکنیِ اضطراب‌ها، امیدها و میلِ من به معنا؟

من می‌نویسم تا فکر کنم. اما آیا فکر، پیش از نوشتن وجود ندارد؟ یا نوشتن است که فکر را تولید می‌کند؟ اگر چنین است، پس نویسنده مالکِ معنا نیست؛ معنا، محصولِ بازیِ نشانه‌هاست، لغزنده، ناپایدار، همیشه در حالِ تعویق.

در این‌جا، اقتدارِ نویسنده ترک برمی‌دارد. من آغاز می‌کنم، اما کنترل نمی‌کنم. متن، پس از انتشار، زندگیِ خودش را دارد. هر خواننده، آن را از نو می‌نویسد؛ با تاریخچه‌ی شخصی‌اش، با زخم‌هایش، با سوءتفاهم‌هایش. معنا، تکثیر می‌شود، و هم‌زمان فرو می‌ریزد. این فروپاشی، ترسناک است؛ اما صادقانه بگویم، رهایی‌بخش هم هست. شاید نوشتن، نه انتقالِ معنا، که گشودنِ امکانِ معناست.

با این‌حال، نمی‌توان از نظم گریخت. هر متنی، حتی عصیانگرترین‌شان، بر شانه‌ی ساختارها ایستاده است: زبان، نحو، روایت، انتظار. من خیال می‌کنم آزاد می‌نویسم، اما رد قواعد، مثل اسکلت، زیر پوست جمله‌ها پیداست. بی‌ساختار نوشتن، خود نوعی ساختار است. و باز، شکافی دیگر.
اگر متن، هم‌زمان اسیرِ ساختار و گریزان از آن است، پس مسئولیت کجاست؟ آیا نویسنده مسئولِ سوءبرداشت است؟ اگر جمله‌ای زخمی کند، اما قصدی در کار نبوده باشد، گناه از کیست؟ و اگر متنی آرام کند، بی‌آن‌که نویسنده از آن آگاه باشد، این تسلی به حساب چه کسی نوشته می‌شود؟

می‌نویسم و می‌دانم که هر کلمه، بالقوه، می‌تواند بارِ ناخواسته‌ای حمل کند. زبان بی‌گناه نیست. تاریخ دارد. حافظه دارد. زخم دارد. و خواننده چه؟ آیا خواندن، عملی خنثی است؟ یا نوعی مشارکت؟ وقتی متنی را می‌خوانیم و بی‌تفاوت عبور می‌کنیم، آیا فقط وقتِ خود را تلف کرده‌ایم، یا دیگری را در نیمه‌ی راه رها کرده‌ایم؟ آیا بی‌پاسخ‌گذاشتن، خود پاسخی نیست؟ خواننده ممکن است عبور کند، یا مکث کند، اما همین فاصله، همین حرکت بین دست‌های من و چشم‌های او، حقیقت نوشتن را شکل می‌دهد. نه برای انتقال کامل معنا، نه برای ماندگاری ابدی، بلکه برای دیده‌شدن و تجربه شدن، حتی به شکل یک لرزش، یک مکث، یا یک زخم.

شاید مسئولیت، دقیقاً همین‌جا پنهان است: در نسبتِ نابرابرِ دیده‌شدن و دیده‌نشدن. در این‌که یکی سخن می‌گوید و دیگری می‌تواند سکوت کند، بی‌هیچ هزینه‌ای. با این‌همه، در میانه‌ی این تردیدها، چیزی نرم می‌شود. نه جهان، نه پلتفرم، نه مناسبات؛ بلکه خود نوشتن. گاهی جمله‌ای از اختیارم خارج می‌شود. چیزی که قصد گفتنش را نداشتم، اما حقیقتی را عریان می‌کند. در این لحظات، نوشتن نه ابزارِ نمایش، که میدانِ مواجهه است؛ جایی که خودِ من نیز غافلگیر می‌شود.

شاید نوشتن، پیش از آن‌که کنشِ ارتباطی باشد، کنشِ وجودی است. راهی برای ایستادن در برابر محوشدن. نه برای ماندگاریِ ابدی، که برای تأخیر. و شاید، در لابه‌لای این تأخیرها، دیگری واقعاً ظاهر می‌شود. نه به‌عنوان عدد، نه نام کاربری، بلکه به‌مثابه حضوری خاموش. کسی که چیزی از این متن را با خود حمل می‌کند، بی‌آن‌که نشانی بگذارد. این خواننده، افسانه‌ای است؛ اما تمام امیدِ نوشتن، به همین افسانه گره خورده است.

با این‌حال، پرسش‌ها حل نمی‌شوند؛ فقط پیچیده‌تر می‌شوند. اگر نوشتن، ضرورتِ من است، آیا حق دارم دیگری را درگیرش کنم؟ اگر متن، امکانِ معناست، آیا هر امکانی مجاز است؟ اگر همه‌چیز نسبی و لغزنده است، پس مرزِ مسئولیت کجاست؟

در پایان—اگر بتوان نامش را پایان گذاشت—متن از جمع‌وجور شدن سر باز می‌زند. نه نتیجه‌ای هست، نه آرامشی، نه حتی اطمینانی به این‌که این مسیر درست آمده شده باشد. فقط گره‌هایی هست که محکم‌تر شده‌اند.

می‌نویسم و هم‌زمان به نوشتن بدگمانم. می‌نویسم و از این‌که نوشتن می‌تواند بدل شود به آیینی بی‌خطر، به ژستی فرهنگی، به تزئینی روشنفکرانه، می‌ترسم. می‌نویسم و می‌دانم هر متنی، حتی صادق‌ترین‌شان، می‌تواند در لحظه‌ای نامعلوم به ابزاری برای خودفریبی تبدیل شود. نوشتن، اگر مراقبش نباشیم، خیلی زود به تکرار بدل می‌شود. به بازگوییِ همان پرسش‌ها، با واژگانی آراسته‌تر.
به شبیه‌سازیِ رنج، نه زیستنش.

و آیا این متن، خود، گرفتار همین دام نشده است؟ آیا این همه پرسش، راهی برای تعلیقِ مسئولیت نیست؟ آیا رادیکال‌بودنِ زبان، پوششی برای محافظه‌کاریِ عمل نیست؟

می‌خواستم بنویسم تا مرزی را بشکنم. اما هر مرزی که می‌شکند، بلافاصله مرزی تازه می‌سازد. زبان، استادِ این بازسازیِ بی‌وقفه است.

پس شاید نوشتن، نه حرکت به جلو، که چرخیدن به دورِ یک فقدانِ مرکزی است. چیزی که هرگز گفته نمی‌شود، اما همه‌چیز به دورش می‌گردد. اگر چنین است، پس این فقدان چیست؟ دیگری؟ معنا؟ یا جرأتِ پاسخ‌گو بودن؟

خواننده، در این میان، کجاست؟ آیا حق دارد فقط عبور کند؟ آیا موظف است مکث کند؟ و اگر مکث نکند، آیا چیزی از این متن کم می‌شود، یا فقط توهمِ من فرو می‌ریزد؟

و من، به‌عنوان نویسنده، تا کجا حق دارم مطالبه کنم؟ آیا انتظارِ فهمیده‌شدن، خود شکلی از خشونت نیست؟ آیا دعوت به همدلی، همیشه دعوتی اخلاقی است؟ شاید مسئولیت، نه در پاسخ‌دادن، که در باقی‌ماندن با این ناراحتی است. در نپوشاندنِ شکاف‌ها. در مقاومت در برابر وسوسه‌ی جمع‌بندی.

پس این متن، عمداً ناتمام می‌ماند. نه از سرِ ناتوانی، که از سرِ امتناع. می‌نویسم، نه برای این‌که چیزی را ثابت کنم، بلکه برای این‌که چیزی را بی‌قرار نگه دارم. و اگر این بی‌قراری به دیگری منتقل نشود، شاید مسئله نه ناتوانیِ متن، که حد فاصله‌ای است که هر کلمه، ناگزیر، میان انسان‌ها حفظ می‌کند.

شاید نوشتن، در نهایت، تمرینِ زیستن با همین فاصله است. نه پرکردنش. نه انکارش. فقط دیدنش.

و حالا —پیش از آن‌که این سطر هم به نشانه‌ای مصرف‌شده بدل شود— پرسش هنوز همان است: برای چه می‌نویسیم؟و آیا جرأت داریم بپذیریم که هیچ پاسخی، قرار نیست ما را نجات دهد؟

۸
۲
سعید
سعید
آرشیوی برای «ماریان»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید