سعید
سعید
خواندن ۵ دقیقه·۴ روز پیش

خیالِ پوچِ شام با یک دوست

مقدمه: این چند وقت چند فیلم از لویی مال کارگردان فرانسوی تماشا کردم که هم در هالیوود و هم در فرانسه به فیلم سازی پرداخته، چند تاییش هم دوباره بینی بود و بسته به حال و هوای این روز هایم این دو فیلم بسیار جالب توجه نمود. البته مهملاتی که من مینویسم پای فیلم درباره ی فیلم نیست و شاید بخشی از احساساتم هنگام و پس از تماشای فیلم باشد، شاید هم آن خطوط فکری ای باشد که چنگ خورده است با فیلم مدنظر.


Le feu follet (The fire within) 1963

«آلن بیچاره، خیلی ناراحت بنظر میای»

به دوستِ بزرگوارم؛ در این چند سال که پندار شاید متوهمانه ای از خودآگاهانه زیستن دارم، بیش از پیش حس میکنم زالویی جایی در پستوی ذهنم سکنی گزیده و راستش را بخواهی، از اینکه قلمرواش را بی توجه به من بگستراند ابایی ندارد. میدانی؟ این که کسی زمانی افکارش را مانند تیر از کمانِ مغز چروکیده اش به ضمیرِ تازه جان گرفته ی بی سِپری در ایام نوجوانی و جوانی رها میکرد، بدون آنکه در خیر بودن نیتش محل اعرابی باشد (هرچند بحث درباره خیر و شر در اینجا مترتب اثر نیست) و این وجود سیال و شکل پذیر شرحه شرحه میشد و میشکافت و عصیان ناشی از عدم فهم این شلیک ها را بر سر کسانی میکوبید که شاید نباید، و نتیجه اش طرد شدن عاطفی و به تبع فیزیکی اش بود. دوست بزرگوار، درباره خودم حرف میزنم، میدانی ضمیر سوم شخص را در دیالوگ و مونولوگ ترجیح میدهم، گیرایی کمتری دارد. من را ببخش، آشفتگی ذهنم حتی این کیبورد لپ تاپ را هم متلاطم میکند چه برسد به این نوشته، پس پوزش بابت پرش های بی فرودِ متنم. داشتم میگفتم، این گمان خام خودآگاهانه زیستن، این روز ها سیزیف وار به بازاندیشی درباره هر معنایی میرساندم.

«این خود زندگی نیست که سرزنشش میکنم، اما چیزی توش هست که قابل تحقیره»

آن کماندار را گفتم، همان میگفت اگر در زندگی کار نکنی تف کف دستت نمیاندازند، میبازی. گاهی مینشینم و پا روی پا میاندازم و وقتی سیگارم را کمی خالی میکنم از خودم میپرسم، البته در خیالم از او، که خب اگر بخواهم ببازم چه؟ من هنوز نفهمیده ام مشکل باختن کجاست و برنده شدن یعنی چه! تو از لذتی در برنده شدن حرف میزنی که من نمیفهمم، این حفره های وجودم را با بی اعتنایی پر میکنم تا روزی با مرگ تبدیل به حفره ای واحد شویم. حالا برای من آسمان ریسمان بباف که زندگی بزرگتر از فهم ماست، هرکس بیشتر بداند بیشتر لذت میبرد، بله بله میدانم نگاه اپیکوری را، بحث من این است که خودِ زندگی بر فرض توافق بر تفسیری واحد از آن، برای هر کس به اندازه ی وسعت آگاهیش است، پس جانِ خودت این صحبت را تمام کن که دوباره سیاهی های حاصل از این اندوه را از حفره های وجودم بر سر عزیزانم خراب نکنم.

«اگه دوستمی، همونجور که هستم قبولم کن»

خب دوستِ کمتر عزیزم، میدانی که دیگر عزیز نیستی حداقل، ادامه دهم. یکی گفت چرا تدریس نمیکنی! این هم از عجایب است. من که باوری به درست و غلط ندارم چگونه تدریس کنم؟ یعنی چطور بگویم دستت را بالاتر بگیر، یا مثلا بگویم داری خارج میزنی وقتی اعتقادی به گام و فالش ندارم؟ خب هرجور بزنی درست است، بعد شما فرض بگیر بتوانم این را هم در کنج سرم خفه کنم، با آن تفکر که اصلا چرا باید ساز زد چه کنم؟ همان که میگفتم چرا باید کاری کرد؟ به خصوص در هنر. مگر چیزی برای نوشتن و خواندن باقی مانده است؟ تمام کلمات و تمام نت ها و تمام رنگ ها به مقصودشان نرسیده اند؟ یا شاید تمام زیبایی ها ساخته شده اند و تمام زشتی ها به زیباترین نحو ممکن پرداخته شده اند و زشت نوشتن و ساختن برای ما باقی مانده است؟ پس شاید بشود ناقص نوشت، زشت ساخت و احمقانه هنرمند بود. مثل همان وقتی که برای لیلی افشار نواختم و تعریف کرد و بعدش تصمیم گرفتم برای هیچکس دست به ساز نزنم. ولی باز هم جبری که ادامه ی زندگی را میسر میکند، مارا محکوم میکند به خلق چیزی. اما شاید هر کوششی غایتی جز تقلیدی کاریکاتورمآبانه از چیزی در جایی نداشته باشد.

My dinner with Andre 1981

دوستِ قدیمی من که امروز غریبه ای بیشتر نیستی، اگر دنیا آن طور که میخواستیم پیش میرفت شاید من امشب تورا برای شامی دعوت میکردم و تو از فیلمی که ساختی و در محفل های نومارکسیستی لهستان سر و صدایی کرده است برایم میگفتی و تهِ دلم به این فکر میکردم که همه اش چرت است، تهش همان فیلم آبکی های سخیف هالیوودی را ترجیح میدهی و سر و دست میشکنی تا با بازیگری بلوند هم خوابه شوی، ولی در ظاهر برای این که کمتر نیاز به حرف زدن باشد از تجربیاتت میپرسم و حس غروری هم به تو انتقال میدهم که بادِ در غبغت خفه ات کند و تو از تمام آن تجربه های عجیب و غریب عرفانی سفیهانه ی صرع گونه ات برای رسیدن به کمالی در حد احتشام خلقت بشر از چاه دهانت به صورتم پرتاب میکردی و من خودم را میدیدم وسط دنیایی که حتی آسمانش هم خاکستریست، در حال نفس کشیدن و ناتوان از پرداخت قسط آخر ماه.

ولی خب، دنیا آنطور پیش رفت که خودش میخواست.

بای بای:X

این آلبوم یکی از آلبوم های پست راک مورد علاقه ی خودم هست از یک بند یونانی. ترک مورد علاقم (dream is destiny) از این آلبوم را لینک ساندکلادش هم قرار دادم تا حداقل بگذارید یکی از این شب های زمستانی این ترک همراه تنهایی شبانه تان باشد.

فیلمسینماموسیقیمعرفی فیلمموزیک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید