سعید
سعید
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

ساحلی که بوی بهارنارنج می‌دهد

روی جای پای تو در ساحل قدم میگذارم، به عشقبازی غروب با دریا چشم میدوزم و شب میشود. من تنها میمانم در ساحل، آنقدر میمانم که خیانت دریا با طلوع را با چشمانم ببینم.

مست از بوی بهارنارنج در کوچه های خالی راه میروم. میروم و شب را در بامِ شهر سپری میکنم. مینشینم و در نورانیِ خانه ها بدنبالِ برقِ نگاهِ خانه ی کوچکمان میگردم. در کنار پنجره اش بوم نقاشی است و دستانی که رنگ به سفیدی اش میپاشد، نغمه ی گیتار و قلم روی بوم باهم می‌رقصند. تو نقاشی و من نوازنده، تو نغمه های مرا از بر کن و من نقاشی ات را. تو خانه ی کوچکمان را نورانی ترین خانه ی شهر کن تا من از بلندی بام آن در بین تمام نورانی ها، نورانی ترین را پیدا کنم و برگردم.

من مستم، مستِ عطرِ بهارنارنج. ساحلی که به کوچه های بهاری شهرمان می‌رسد را موج برده است، کوچه های شهرمان هم بن بست. من ماندم و درختان نارنجی که شکوفه ندادند. از تمام این رویا بلندی مانده است و شب، که به روی ماه کوچ کرده است.

ساحلدلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید