سعید
سعید
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

سه فیلم مستقل، یک سکانس درهم آمیخته

.

_من هنوز بدنبال یک فنجان قهوه در برلینم

روزِ اول (a coffee in Berlin)

منی که جلوی آینه به هنگام مسواک زدن بالا میآورد از تحریک شدن بی دلیل زبانِ کوچکش، تنها دستاوردش در زندگی جای خواب و نفس کشیدن است. بله، نفس کشیدن بزرگترین دستاوردش است، کم هم نیست، یعنی شاید زیاد نباشد یا فکر کنید عادی و طبیعی است، ولی حداقل به باور خودش و منِ درونِ آینه دستاوردی کافی حتی برای فخرفروشی است. و منِ درونِ آینه مشکوک به هوای خوبِ مرداد، سرش به سمتِ راست پرت می‌شود و از درون آینه به منِ روبروی آینه برخورد میکند. وقتی جای پایشان را دقیقا بین سنگفرش ها میگذارند، آنقدر هنوز قوه ی تشخیص دارند که وقتی از کنار آدم ها رد می‌شوند با صدای بلند حرف نزنند، و هردو میدانند که هنوز منند. منی مستقل. درباره ی دستاورد، شاید یکی دیگر از دستاورد ها این باشد که عنکبوت وار می‌توانند هرچه کرده اند و بافته اند و خورده اند و ساخته اند را ول کنند و بروند، عنکبوت به کدام دلیل؟ این من ها به هیچ دلیل. فقط یک قهوه ساده. هیچ تفاوتی بین هیچ چیزی وجود ندارد، شاید تنها تفاوت آنجا باشد که قهوه ی کلمبیایی ای که برای من سرو می‌کنی از مقدار پول در جیبم بیشتر است و فقط باعث میشود کارت دانشجویی ام را دوباره ببینم و صدای او (شاید پدرم، شاید هم یکی از پدرانم)‌ دوباره وارد حفره های گوشم شود که پس در این دو سال که درس را ول کردی چه کردی؟ من فکر میکنم، فکر میکردم. نه، یعنی جوابم این بود که فکر میکردم، بله دو سال در حال فکر کردن بودم. بدنبال موضوعی که درباره اش فکر می‌شده هم نباش. صرفِ فکر کردن. شاید یکی از افکارم این بود که روز های روشن را دوست ندارم. نه، روشن درست نیست. روز های سفید؟ روز های سفید را اتفاقا دوست دارم. روز های بی رنگ؟ اصلا میشود واژه ی بی رنگ را بکار برد و به سرعت درنگ نکرد که اصلا بی رنگ یعنی چه؟ تصور اگر به معنای به وجود آوردن وجودی در خارج در ذهن ما باشد، پس لاوجود را چطور میشود تصور کرد؟ بله. فکر میکردم.

شبِ اول (holy motors)

امشب باز هم قتل داریم؟ جوابش نه منقطعِ تاسف آوری است که یادآور ملال انگیز بودن نقاب های شبانه است. وقتی از بی عرضگی دخترت عاصی میشوی و به سمت نقاب جدیدی میروی یا با آلتی برافراشته حجاب بر سر زنی جذاب می‌کنی و جای اینکه انگشت، لب و پاهایش را با زبانت آغشته به شهوت کنی با دندانت انگشتش را میکَنی و باز خسته برمیگردی و از نقاب ها بیرون میزنی و قتلِ از پیش تعیین نشده ای را دوباره انجام میدهی و باز برمیگردی و می‌پرسی امشب باز هم قتل داریم؟ و جوابش باز نه کوتاهی است. فرقی هم نمیکند قتل دیگران یا قتل خودت، صحبت درباره ی مفهومی مستقل از فاعل است. اگر الان شبِ اول نبود میشد توضیح داد که چرا تو از صحنه ی خفتگان خارج شدی و لیموزین سفیدت پاریس را خیابان به خیابان طی میکند و تو ذره ذره ی انسانیت خلط آور را به بیرون پرت می‌کنی. ولی جوابش شاید ساده تر از آن باشد که فلسفه بافی بخواهد. عشق به اجرا. و دقیقاً برایت اهمیتی ندارد که صندلی های سینما تبدیل به تخت خواب شده اند و تماشاگران بیهوش کدامشان در کدام رویایشان تورا می‌بینند (دژاوو!) و چه برداشتی از حرکت نامتعادل تو در حال خوردن گل های روی سنگ قبر بی اهمیت ترین موجودات دنیا، یعنی مردگان، دارند. تو ضد سینما ترین ظهور این مفهوم در سینمایی.

روزِ دوم (the discreet charm of the bourgeoisie)

بعد از معامله ی کوکائین و هم خوابی با زنِ رفیقت احتمالا جذابترین کار دست انداختن راننده ی شخصی ات و یادآوری نا آداب دانی اش در نوشیدن است. قدم زدن در جاده ی ابدی رویا و رسیدن به واقعیت انتهای جاده، ضیافت لودگی و تمسخر جدیت این جهش یافتگان ژنتیکی و معنا بخشی پوچ، به پوچ ترین معنا ها، همه اش در نوشیدن و خوردن و انتخاب هم خوابه ات حل می‌شوند و باز تو در حال قدم زدن در جاده ی واقعیت هستی تا به انتهای رویا برسی. ولی چه جذابیتی در تمام این ها نهفته است. با دریدن تمام پرده ها و آشکار کردن بدوی ترین و غریزی ترین تمایلات میشود لذتی بیکران برد که بی همتاست. تمارض های بیهوده برای لذت بیشتر، تناقض های درونی و احساس گناه از لذت بی قید و بند، نه لذت والای ساختگی انسانی، لذت صرف جسمانیِ کاملا انسانی. یک روز شوخیِ تلخی از این رویا نصیبمان میشود و روز دیگر شیرینیِ شوخی زندگی با ما میشود امید. ولی دست آخر همه به این مهمانی بی سرانجام دعوتیم، به تماشای زیبایی خیانت و دروغ و توحش.


شبِ دوم (سکانس درهم آمیخته)

جلوی آینه من را به شکلِ دانشجوی اخراجی حقوق گریم میکند، با لیموزین سفید وارد جاده ی زیبای سرسبز میشود و یک هایکویی که هیچوقت نشنیده را زیر لب زمزمه می‌کند. یک چیزی درباره واژگونی، بی معنایی، قورباغه، پریدن و مرداب. شاید البته. شاید هم درباره ی دختر چاقی که امروز تبدیل به یکی از زیباترین زنان شهر شده ولی هنوز هم میل جنسی نسبت به او نداری، نه به او، شاید به هیچکس. گریم که تمام میشود لیموزین دمِ در سفارتخانه میراندا می ایستد و تو در کنارِ رافائل قهوه مینوشی.

تو، نیکو فیشرِ نوجوان ابدی که وقتی مستر اسکار قرار است تو باشد، احتمالا بعد از تراشیدن ریش های رافائل چاقویی درون گردنش فرو میکند، رافائل هم چاقویی در گردن مستر اسکار، نیکو فیشر میمیرد و مستر اسکار در لیموزین گریم جدیدی میکند، رافائل از رویایش بیدار میشود.

سینمافیلممعرفی فیلمابزوردیسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید