سعید
سعید
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

علفزارِ سوخته، آسمانِ سفید

دلم میخواهد از علفزار بالا روم، دود شوم و پرواز کنم به آسمان سفید، آسمان سفید را در آغوش بگیرم و پایین بیایم، پایینِ پایین، آنقدر که از سطح گذر کنم و در بی احساسیِ محض به خواب روم.

می‌گوید درد بکش تا متحمل رنج نشوی، میگویم راهی نیست که از درد به رنج رسید؟ به روبرویم اشاره میکند، به درِ کمد. میگوید از پولک های صورتی و ایفل سفید تا علفزار سبز به اندازه ی یک تکانِ دست فاصله داری. درِ کمد را باز کن و نه درد بکش و نه رنج. کافیست یک رنگ را انتخاب کنی. میگویم نه دلِ آتش زدن علفزار را دارم نه پای رفتن تا ایفل، دلم چیزی میخواهد که نمیدانم. به دودِ دورِ علفزار چشم میدوزم و با خودم می‌گویم نه، دیگر نه.

این نه هم کار دستم می‌دهد، می‌گوید تعادل. همین؟ یک کلمه؟ تعادل؟ آخر کجای زندگی من تعادل دارد؟ نگاهم نمیکند و رد میشود. دقیقا میداند بی احترامی ست، بی اعتنایی آبی اش را بی جواب میگذارم و روز سبزم را شروع میکنم، البته، شروع نشده ظاهراً تمام میشود و به شبِ صورتی چشم میدوزم، به ماهِ صورتی چشم میدوزم، ماهِ صورتی لبخند زنان پلکانم را بهم میدوزد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید