عقربه ها بیست و سه ساعت گذشته را دقیق کار کرده اند، هر شصت باری که عقربه ی نازک بلند تیک گفته عقربه ی پهن بلند جوابش را تاکِ با صلابتی داده است اما دیگر نای حرکت ندارند، عقربه ی نازک خسته و شل راه میرود و عقربه ی پهن تر سرخوش و بیخیال بعد از هر صد و خرده ای بار حرکت عقربه ی نازک تکانی خورده و عطسه ای کرده است. نه، بیشتر از صد و خرده ای، دویست، سیصد. آن عقربه ی خپلِ فرتوت نیز در دنیای خودش غرق شده و اصلا تکان نمیخورد. به عروسک وودووی آینه ی روبرویی خیره میشوم، او به زخم های تنش. آنقدر دستانش را خارش داده است که معلوم نیست کدام زخم برای چیست. چشمانش بی احساس و عمیق است، مردمک های تنگش چشمانم را نشانه میگیرند. وقت رفتن است. اشتباهی زیبا به سراغم میآید، در میزند و درب را باز میکنم. در آغوشش میگیرم و میبوسمش، به چشمانم میکِشمش. من، وودوو و اشتباه دست در دست هم با بی قراری راه میفتیم. جاده ی برفیِ تاریک را از سر میگذرانیم به دنبال روشنایی تبعید شده. آمانو-ایواتو در دور دست ها نشسته است و کتاب میخواند، تنها نقطه ی نورانی دنیا. وودوو از لذت لبریز میشود، کمی لذت از خودش، بیشتر از آمانو-ایواتو. حضورم را میرباید، کتاب را میبندد، ماه روشن میشود. اشتباه دستم را ول میکند و تا دوردست ها پرواز میکند، وودوو نگران حرکت عقربه های ساعت است و من یک جسم بیجانِ متحرک. نه بخاطر من، نه بخاطر وودوو، بخاطر شب های تاریک هم که شده لطفا دیگر در غار نرو. من از درب سبز غار عبور کردم، حضورم را حس کردی؟ شاید شبی از شب ها من استاکر شوم و تو مرا به چای دعوت کنی. من عاشق هر نقشی هستم که در زندگیت میتوانم داشته باشم، حتی آن نقشِ اشتباه. اگر هم تمام نقش ها ربوده شوند، اگر آمانو-ایواتو برای همیشه در غار مخفی بماند، وودووی در آینه برمیخیزد و من میشود. من هم نقشی بر ماه.