با چشمان سیاهِ خیره اش زل میزند و میگوید:«خودت باید منو بکشی»
قرار بود پژو ۴۰۴ سدان زرشکی را وقتی به ساحل رسیدیم رها کنیم، کمی دورتر، بعد هم تا سکانس پایانی در ساحل من سرگرم نوشتن و خواندن باشم و او نقاشی هایش را به پایان برساند، اما عطش هیجان و هیچ انگاری معایب دنیا که در برق برق دو چشم سیاهش فریاد میزد باعث شد ماشین جلوی درب کلبه پارک شود، من نگران رایفل داخل صندوق ماشین بودم و او نگران تمام شدن رنگ هایش. از «مو هالیوودت میشُم» رسیده بودیم به مبهم ترین سکانس سینمای فرانسه، ماریان در ساحل قدم میزد و میخواند و من بدنبال نوشتن بودم، هردو هرچه داشتیم ترک کرده بودیم، او دنبال تجربه های یهویی و غیرمنتظره بود و برای من غیرمنتظره ترین اتفاق ماریان بود.
پارسال در این زمان تنها چیزی که میخواستم پاریس بود، کت و شلوار مشکی و کروات سیاه و پیدا کردن بیزنس پارتنر از این مهمانی به آن مهمانی، آخر شب هم توی قوطی هایی که روش نوشته شده château dutruch grand poujeaux یا یه چیزی شبیه این خوابم ببره و فردا دوباره بوی Terre d'Hermes Parfum روی گردنم با بوی تعفن کوچه خلوت کنار خانه ام سردرد را به سرم بیاورند. ولی خب، الان لب ساحل پیراهن قدیمی زهوار درفته ای تنم هست و ماریان کنارم، نه میدانیم چه میخوریم و نه چه میپوشیم، ولی هردو آزادیم، حتی اگر این آزادی مخالف با تمام عقاید بیست و هشت سال قبلم باشد، باز هم آزادیم و هوای خنک سر صبح کنار ساحل را با هیچکدام از آن پارفوم ها عوض نمیکنم.
به ماریان نگاه میکنم، خب، سکانس آخر را تمام کنیم یا نه؟ از اودی در وان و بانی و کلاید شدن ما همین ساحل را انتخاب کردیم، به سبک و سیاق خودمان تغییرش دادیم و فقط مانده که کِی و چگونه این سکانس پایان یابد، رایفل؟ اودی؟ یا ... با چشمان سیاهش زل میزند به من و میگوید :«خودت باید منو بکشی» کلمات از دهانش بیرون می آیند، دقیق میشنوم، ولی چشمانش سرشار از زندگی اند، دست زمخت زندگی را محکم چسبیده اند و نمیخواهند جدا شوند، جواب آنچه گفته را چشم میگویم و جواب چشمانش را هم میپذیرم. نه خبری از سکانس خونین پایانی هست و نه منفجر شدن من، دو صفحه ی آخر فیلمنامه را پاک میکنم و روی همان ساحل درحالی که به نقاشی کردن ماریان وقتی انحنای شانه های عریانش هنگام قلم زدن مرا مجذوب خودش کرده نگاه میکنم، شروع میکنم به نوشتن سکانس پایانی خودم. من و ماریان ...