
جادهی اردیبهشت
صبح، مه گرفته بود
و جاده، کشیده در خوابِ گندمها.
باران، نرم و پیوسته میبارید بر شانهی جهان.
تو، بی آنکه صدای آمدنت در برگها بشکند،
رسیدی.
لباسی نازک بر تن داشتی،
چون حضورِ بیمرزت در زندگیام—نه برای پنهانکردن،
که برای لمس.
خاموش بودی، و نگاهت،
جهتِ جهان را عوض میکرد.
با من راه میآمدی، نه برای رسیدن
بلکه برای بودن—چون نفس.
تو نپرسیدی:
کجا میرویم؟
و من
نگفتم: کجایم؟
اما نگاهت،
راه را بلد بود.
سفرِ واژگان
میخواستم بگویم:
دوستت دارم—نه اینچنین ساده،
نه اینهمه خسته.
میخواستم بگویم:
تو نوری ،که در من میافتد، هرگاه خاموشم.
اما واژهها،
قطارهایی شدندکه بیمن،
از ایستگاهِ گفتن عبور کردند.
تو نگاه میکردی—و در سکوتت،
چیزهایی بود که هیچ واژهای تابِ گفتنش را نداشت.
لبخندت،
تمامِ شعرهاییست که هرگز ننوشتهم.
کلمهها میرسیدند،
دیر—وقتی خواب بودی.
یا وقت رفتنت،
تنها توانستم زیرِ لب بگویم:
«بمان...»
نشنیدی، و من هزار بار نامت را خواندم
—بیصدا،
بیقافیه،
بیاجازه.
نامهای که هرگز پُست نشد
ماریان،
امروز، تولدِ توست و من
دوباره متولد میشوم
نمیگویم: «دوستت دارم»
نه از کمیاش،
که از زیادیاش—واژه،
توانِ سنگینیاش را ندارد.
ماریان...
تولدِ توست و من،
هر سال،
دوباره عاشق میشوم.
نه با هیاهویِ بهار،
که با صبرِ سنگی که سالها باران خورده.
تو، تمامِ آنیکه من باید میشدم.
تو آمدی،
در لحظههایی که من نبودم—نه برای ساختنم،
که برای ماندن کنار ویرانهام.
ممنونم...که نخواستی چیزی باشم
جز همان که بودم:
بینقاب،
بیدستاویز،
بیکلمه.
و حالا در این جادهی بارانی،
فقط میخواهم بگویم:
اگر هرگز نخوانیام،
اگر هرگز نبینیام—باز هم خواهم نوشت:
تولدت مبارک،
ماریان.
من،
هنوز،
هر روز،
از نو،
عاشقت میشوم.